اربابجئون

#ارباب_جئون
#پارت_4

ویو لنا:
رفتن پله هارو تمیز کنم خیلی زیاد بودن کمکم شروع کردم بعد چند ساعت دیدم کهههه
ساعت 7 شده و باید برم ارباب رو از خواب بیدار کنم

رفتم اتاق ارباب ارباب

+ار..ارباب بیدار شین

_هومم(بیدار شد)

+صبح بخیر ارباب

_اوم(سرد)

+ار ...ارباب میتونم برم؟

_نه(سرد)

+ارباب یهو دستم رو کشید که افتادم روش
تعجب کردم و همچنین خجالت کشیدم همونجوری خشکم زده بود که ارباب گفت

_نمیخوای پاشی؟

+تا اینو گفت به خودم اومدم و با خجالت پاشدم
گونه هام سرخ شده بود

_گمشو بیرون(سرد)

+رفتم بیرون یکم از پله ها مونده بود رفتم تا بقیه رو هم تمیز کنم‌
بیشتر پله رو تمیز کرده بودم که یهو اون مرتیکه(بچه ها ناراحت نشین فیکه) اومد و سطل آب رو هل داد و آب سطل ریخت رد پله ها و پله ها باز کثیف شد

ویو کوک:
دیدم اون دختره داره پله هارو تمیز میکنه رفتن و سطل رو هل دادم تا دوباره مجبور شه پله هارو تمیز کنه
باباش؛ قاتل مامان و بابامه پس منم تا جایی که میتونم عذابش میدم

+چته مر*تیکه روانی(داد)

_دختره ی هر*زه سر من داد میزنی هاااا؟؟؟؟

+عو*ضی من ۳ ساعته دارم پله هارو تمیز میکنم بعد تو دوباره کثیفشون کردیی؟؟(داد)

_هر*زه سر من داد میزنی اما عاقبتش رو میدونی هاا؟؟

ویو آنیا(خودم)
کوک؛ لنارو از موهاش میکشه و به اتاق شکن*جه میبره

ویو لنا:
ارباب موهام رو کشید و به اتاق شکن*جه برد
هنوز جای شلا*ق هایی که بهم زد در*د میکنه

جونگکوک رفت و یکی از شلاق هاش رو انتخواب کرد و شلاق و نمک رو برداشت و رفت سمت لنا

_لبا*س هاتو در بیار

+ار.....ارباب خوا‌..خواهش می ...میکنم (ترس و لکنت)

_گفتم لبا&س هاتو در بیار(عربده)

+ار..باب غلط کردم تورو خدا خوا...هش میکنم دیگه سرتون داد نمیزنه ارباب اش ...اشتباه کردم(گریه و ترس)

_در میاری یا خودم دست به کار شم(نسبتا داد)

+به اجبار لبا*س هامو در آوردم و تقریبا ل*خت بودم

_بشمار

+ارباب لطفا(گریه)

_بشار وگرنه با هربار نشمردن ۱۰ ضربه اضافه میشه

+ارباب(گریه)

_ده ضربه اضافه شد

ویو آنیا(خودم)
کوک شروع کرد به شلا*ق زدن لنا

+ی.ک
+دو
+د..ه
+ش..صت .ه..فت
+صد..و پن..جاه
+دوی..ست و ب..یست(بی جون)
+سی..صد(بی جون)

ویو کوک
اون دختر زبون دراز رو 300ضربه شلا*ق زدم بعد رفتم و نمک رو برداشتم و ریختم روی زخم هاش

ویو لنا
ارباب من رو 300 ضربه شلا*ق زد
و بعد روی زخم هام نمک می‌ریخت خیلی درد داشتم کم کم داشتم بیهوش میشدم آخرین صدایی که شنیدم این بود

_تازه اولشه کوچولو!(نیشخند)
و سیاهی
ویو کوک
روی زخم هاش نمک ریختم و بعد مدتی دیدم بیهوش شده بی توجه بهش رفتم تو اتاقم و وماده شدم و رفتم باند
و یکم به کار هام رسیدگی کردم و بعد برگشتم خونه و رفتم تاق کارم یه سری برگه بود که باید امضا میکردم
دیدگاه ها (۶)

#ارباب_جئون #پارت_5ویو لنا:بعد مدتی به هوش اومدم و دیدم هنوز...

رمان ارباب جعون رو ادامه بدم؟

ادیتم😇🌱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط