یاقوت عشق

یاقوت عشق

پارت ۳
این قسمت: اینجا چه خبره؟
از زبان شدو
از خواب بیدار شدم با....باورم نمی شه دیر کردم دیر کردم خدااااا حالا چی کار کنم؟ مطمئنن قراره از کار اخراجم کنن....

ساعت ۸ شب در خانه
هوففففف امروز رو جون سالم به در بردم نزدیک بوداااا حالا هر چی برم شام بخورم بخوابم آخه خیلی خسته ام.
تق تق تق تق
آه این کدوم خروس بی محلی داره در می زنه؟ آه بیخیال....

از زبان ؟؟؟؟
تعقیبش کردم ها؟ اون چرا اومده اینجا؟ بزار به حرفاشون گوش بدم....
یلدا: سلام.ببخشید این موقع شب مزاحمتون می شم شما شدو خارپشت هستید؟
خارپشت سیاه: بله؟!
یلدا: می تونم به مدت ۵ دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
شدو: بله بفرمایید داخل.
بعد درو بست و رفتن داخل بزار حرف های آخرشون رو با هم بزنن چون این آخرین نفساشونه که می کشن هاهاها ( خنده شیطانی ) 😈😈😈😈

۵ دقیقه بعد
از زبان یلدا
داشتم با شدو خداحافظی می کردم که یهو یه چیزی از کنارم رد شد و به شدو زد.
من: هی پسر آروم باش ببینم حالت خوبه؟ ( با لحن ترسان و تند )
شدو: آ...آره خوبم.
من: آه خوبه پاشو ببینم یه دفعه‌ای چی....
حرفم نصفه موند چون اسکروج اومده بود منو به دیوار چسبونده بود و دستش هم روی گلوی من بود.
من: ا....اسکروج د....دا....داری چی..کار...می کنی؟
در حین حرف زدنم با یه دستم سعی داشتم دستشو از روی گلوم بردارم ( با دست چپم ) از یه طرفم با اون یکی دستم داشتم ورد احضار رو اجرا می کردم که آه بالاخره جواب داد و دستشو از روی گلوی من برداشت.....

این داستان ادامه دارد...‌.
دیدگاه ها (۵)

سال ۱۴۰۴سال نو مبارک

ایمف به مناسبت عید نوروز رفته لباسای جدیدی رو پوشیده.

رونیکا

خطوط موازی

رمان

╭────༺ ♕ ༻────╮⊊ #my_mistake ⊋#part6⋆┈┈。゚❃ུ۪ ❀ུ۪ ❁ུ۪ ❃ུ۪ ❀ུ۪...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط