داستان یه عشق اینترنتی
داستان یه عشق اینترنتی
چند وقتی بود با یکی چت میکردم پسر خوبی بود یه سال ازم بزرگتر بود احساس بدی بهش نداشتم .
عکسشم دیده بود یه جورایی ازش خوشم اومده بود. ولی حتی یه لحظه هم نمیتونستم به دوستی با کسی فک کنم .
بالاخره اون روز لعنتی رسید و شمارشو داد ازم خواست که بهش تک بزنم تا به قول خودش با هم آشنا شیم (حرف همیشگی پسرا)
یه هفته بود که شمارش تو گوشیم بود .
منو برد آرایشگاه و اصلاح کردم. بعدشم دو سه روز رفتیم شمال. سعی کردم توی دریا خودش و خاطراتشو دفن کنم. هرچی بیشتر به خودم میگفتم فراموشش میکنم، یه چیزی ته دلم میگفت: کی رو خر میکنی؟ خودتو؟ من همه چی یادمه! با کلی بدبختی خاطراتشو توی ذهنم کمرنگ کردم.
سعی کردم خودمو به درسم مشغول کنم. یک ماهی گذشت. یعنی 3 ماه هیچ خبری ازش نبود تا اینکه یه روز بهم زنگ زد. وقتی شمارشو دیدم میخواستم جواب ندم. دیگه قلبم براش نمی تپید. ولی باز یه دردی رو توی قلبم احساس کردم. خیلی سریع جواب دادم.
خودش بود. همون عشق اول و آخرم. همون که همه ی زندگیمو فنا کرده بود...
فقط جواب سوالاشو میدادم. گفت سلام، گفتم سلام.
گفت خوبی؟ گفتم ممنون.
انگار یه مهر سکوت روی دهنم زده بودن. حتی نمیتونستم بپرسم کجا رفتی؟؟ فقط میخواستم صداشو بشنوم. مطمئن شم که هنوز زنده است...
یه ساعتی پشت تلفن بود. ولی شاید فقط 5 دقیقشو با هم حرف زده بودیم. هر دو ساکت بودیم.
بالاخره با هزار زور تونست بگه که خواهش میکنم یه بار بیا همدیگرو ببینیم.
نمیخواستم قبول کنم. ولی به خودم گفتم برم بهتره. این جوری همیشه به خودم میگم اون منو ترک کرد. اون فراموشم کرد. هیچ وقت در اینده به خودم فحش نمیدم که بگم تو نخواستی و غرور بیجای تو اجازه نداد دوباره با هم باشین. این شد که قبول کردم و برای فردای اون روز قرار گذاشتیم.
چقدر عوض شده بود. کسی که تو عمرش لب به سیگار نزده بود، ماشینش بوی گند سیگار میداد. طوری که دو سه بار از شدت بو داشتم بالا میاوردم... به روی خودم نیاوردم. اون روزو یادم نمیره. 7 ساعت پیش هم بودیم.
ولی بازم مثل روز قبل فقط نیم ساعتشو حرف زدیم و بقیش به سکوت گذشت. فقط از گوشه ی چشمم اشکامو پاک میکردم و اونم تند تند سیگار میکشید. یه هاله ای از ابهام و چیزای گنگ جلوی رومه که نمیتونم روی کاغذ بیارم. ولی دوباره خواست که با هم باشیم. خواست جبران کنه. اعتراف کرده بود که اشتباه کرده. یه سوء تفاهم الکی اونو به این روز انداخته. ولی بازم نگفت که چرا سه ماه ترکم کرده بود!
دلم میخواست توی گوشش داد بزنم و خودمو از ماشینش پرت کنم بیرون. بهش بگم بسته. هرچی با زندگیم بازی کردی بسته. برو گمشو . برو بمیر. تو برام مردی. تو سه ماه پیش مردی. ازت متنفرم... دلم میخواست شالمو در بیارم و اون بیست سی تا موی سفیدی رو که کنار شقیقم در اومده بود رو نشونش بدم و بگم این هدیه ی توئه. ولی بازم هیچی نگفتم.
ازم خواست هیچ وقت راجع به این سه ماه ازش نپرسم و من عین یه بچه ی بی پناهی و گمشده ای که بعد از سالها مامانش و کس و کارش رو پیدا میکنه، فقط خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم. اندازه ی سه ماه دلم میخواست توی بغلش باشم. شونه های قوی و مردونش تمام بدنم و محاصره کرده بود. با همه ی توانش منو توی بغلش فشار میداد. حس میکردم هر لخظه استخون هام میشکنه ولی بیشتر خودمو توی بغلش جا میدادم.
دوباره با هم دوست شدیم. ولی به این شرط که من حق ندارم هیچ وقت بدونم اون سه ماه چی شده!
8 ماه از دوستی دوبارمون میگذره. 4 ماه اول خیلی خوب بود. ولی باز داره مثل قبل میشه.
کم توجه شده. بی محبت شده. روزی دو سه دقیقه بیشتر باهام حرف نمیزنه و من روز به روز عشقم داره کم و کمتر میشه. کاش حداقل دلیل این کارشو میفهمیدم..
من دختر احمقی هستم که عاشقش بودم.
بار اول که ترکم کرد، اجازه دادم که با ماشین از روم رد شه.
بار دوم اومد و مطمئن شد که من هنوز نمردم. من دوباره این فرصتو بهش دادم که اون نفسای آخرو هم ازم بگیره.
هیچ وقت نفرینش نمیکنم. دارم از دستش میدم . ولی اون قدر احمق و کودنم که هنوزم دوسش دارم...
توی این 3 سال خیلی بهم هدیه داده:
تنهایی هام، اشکام، عقب موندن از زندگیم، ادامه ندادن کلاس ورزشی که میرفتم اونم دقیقا وقتی که مربیم مطمئن بود میتونم قهرمان کشوری رو به دست بیارم، موهای سفید کنار شقیقم، بی توجه شدن به درس و دانشگامو... همه هدیه های ارزشمندی اند که عشقم برای مناسبتای مختلف بهم داده.
تنها حرف من به تو که عشق اول و آخرمی اگه یه روز اتفاقی این مطلبو خوندی:
اشکالی نداره، ما هم خدایی داریم!!!
دیگه نت نمی یومد دلم تنگ شده بود واسش دل رو زدم به دریا و یه اس ام اس دادم خیلی زود شناخت و
چند وقتی بود با یکی چت میکردم پسر خوبی بود یه سال ازم بزرگتر بود احساس بدی بهش نداشتم .
عکسشم دیده بود یه جورایی ازش خوشم اومده بود. ولی حتی یه لحظه هم نمیتونستم به دوستی با کسی فک کنم .
بالاخره اون روز لعنتی رسید و شمارشو داد ازم خواست که بهش تک بزنم تا به قول خودش با هم آشنا شیم (حرف همیشگی پسرا)
یه هفته بود که شمارش تو گوشیم بود .
منو برد آرایشگاه و اصلاح کردم. بعدشم دو سه روز رفتیم شمال. سعی کردم توی دریا خودش و خاطراتشو دفن کنم. هرچی بیشتر به خودم میگفتم فراموشش میکنم، یه چیزی ته دلم میگفت: کی رو خر میکنی؟ خودتو؟ من همه چی یادمه! با کلی بدبختی خاطراتشو توی ذهنم کمرنگ کردم.
سعی کردم خودمو به درسم مشغول کنم. یک ماهی گذشت. یعنی 3 ماه هیچ خبری ازش نبود تا اینکه یه روز بهم زنگ زد. وقتی شمارشو دیدم میخواستم جواب ندم. دیگه قلبم براش نمی تپید. ولی باز یه دردی رو توی قلبم احساس کردم. خیلی سریع جواب دادم.
خودش بود. همون عشق اول و آخرم. همون که همه ی زندگیمو فنا کرده بود...
فقط جواب سوالاشو میدادم. گفت سلام، گفتم سلام.
گفت خوبی؟ گفتم ممنون.
انگار یه مهر سکوت روی دهنم زده بودن. حتی نمیتونستم بپرسم کجا رفتی؟؟ فقط میخواستم صداشو بشنوم. مطمئن شم که هنوز زنده است...
یه ساعتی پشت تلفن بود. ولی شاید فقط 5 دقیقشو با هم حرف زده بودیم. هر دو ساکت بودیم.
بالاخره با هزار زور تونست بگه که خواهش میکنم یه بار بیا همدیگرو ببینیم.
نمیخواستم قبول کنم. ولی به خودم گفتم برم بهتره. این جوری همیشه به خودم میگم اون منو ترک کرد. اون فراموشم کرد. هیچ وقت در اینده به خودم فحش نمیدم که بگم تو نخواستی و غرور بیجای تو اجازه نداد دوباره با هم باشین. این شد که قبول کردم و برای فردای اون روز قرار گذاشتیم.
چقدر عوض شده بود. کسی که تو عمرش لب به سیگار نزده بود، ماشینش بوی گند سیگار میداد. طوری که دو سه بار از شدت بو داشتم بالا میاوردم... به روی خودم نیاوردم. اون روزو یادم نمیره. 7 ساعت پیش هم بودیم.
ولی بازم مثل روز قبل فقط نیم ساعتشو حرف زدیم و بقیش به سکوت گذشت. فقط از گوشه ی چشمم اشکامو پاک میکردم و اونم تند تند سیگار میکشید. یه هاله ای از ابهام و چیزای گنگ جلوی رومه که نمیتونم روی کاغذ بیارم. ولی دوباره خواست که با هم باشیم. خواست جبران کنه. اعتراف کرده بود که اشتباه کرده. یه سوء تفاهم الکی اونو به این روز انداخته. ولی بازم نگفت که چرا سه ماه ترکم کرده بود!
دلم میخواست توی گوشش داد بزنم و خودمو از ماشینش پرت کنم بیرون. بهش بگم بسته. هرچی با زندگیم بازی کردی بسته. برو گمشو . برو بمیر. تو برام مردی. تو سه ماه پیش مردی. ازت متنفرم... دلم میخواست شالمو در بیارم و اون بیست سی تا موی سفیدی رو که کنار شقیقم در اومده بود رو نشونش بدم و بگم این هدیه ی توئه. ولی بازم هیچی نگفتم.
ازم خواست هیچ وقت راجع به این سه ماه ازش نپرسم و من عین یه بچه ی بی پناهی و گمشده ای که بعد از سالها مامانش و کس و کارش رو پیدا میکنه، فقط خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم. اندازه ی سه ماه دلم میخواست توی بغلش باشم. شونه های قوی و مردونش تمام بدنم و محاصره کرده بود. با همه ی توانش منو توی بغلش فشار میداد. حس میکردم هر لخظه استخون هام میشکنه ولی بیشتر خودمو توی بغلش جا میدادم.
دوباره با هم دوست شدیم. ولی به این شرط که من حق ندارم هیچ وقت بدونم اون سه ماه چی شده!
8 ماه از دوستی دوبارمون میگذره. 4 ماه اول خیلی خوب بود. ولی باز داره مثل قبل میشه.
کم توجه شده. بی محبت شده. روزی دو سه دقیقه بیشتر باهام حرف نمیزنه و من روز به روز عشقم داره کم و کمتر میشه. کاش حداقل دلیل این کارشو میفهمیدم..
من دختر احمقی هستم که عاشقش بودم.
بار اول که ترکم کرد، اجازه دادم که با ماشین از روم رد شه.
بار دوم اومد و مطمئن شد که من هنوز نمردم. من دوباره این فرصتو بهش دادم که اون نفسای آخرو هم ازم بگیره.
هیچ وقت نفرینش نمیکنم. دارم از دستش میدم . ولی اون قدر احمق و کودنم که هنوزم دوسش دارم...
توی این 3 سال خیلی بهم هدیه داده:
تنهایی هام، اشکام، عقب موندن از زندگیم، ادامه ندادن کلاس ورزشی که میرفتم اونم دقیقا وقتی که مربیم مطمئن بود میتونم قهرمان کشوری رو به دست بیارم، موهای سفید کنار شقیقم، بی توجه شدن به درس و دانشگامو... همه هدیه های ارزشمندی اند که عشقم برای مناسبتای مختلف بهم داده.
تنها حرف من به تو که عشق اول و آخرمی اگه یه روز اتفاقی این مطلبو خوندی:
اشکالی نداره، ما هم خدایی داریم!!!
دیگه نت نمی یومد دلم تنگ شده بود واسش دل رو زدم به دریا و یه اس ام اس دادم خیلی زود شناخت و
۵۱.۶k
۰۴ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.