نیمه اسفند گذشت

نیمه اسفند گذشت...
و در جیب هایش...
بوی بهار بود...
و کمی غم...
از گذر ناگزیر عمـــر...
در جیب جلیقه اش،
حبه قند هایی بود تا کام سال کهنه را شیرین کند...
که نگیرد دلش...
از رفتن که سهم همه است....
آدم ها...
ماه ها...
سال ها...
در جیب کتش کمی شادی بود...
کمی امید...
کمی عشق...
آجیل مخلوط هر سال...
اسفند آمد و بر لبانش لبخند‌ گنگی بود...
طفلکی این اسفند را همه بی محلی میکنند...
آنقدر دلش میگیرد که نگـــو...
اما نجابتی ذاتی دارد...
به رویش نمیاورد و فقط لبخنــد میزند و متواضعانه سفره هفت سین میچیند...!
دیدگاه ها (۳)

با خطی زیبا در آخرین صفحه اش نوشته بود : مراقب باش؛ دست روزگ...

سرت شلوغ استمثل خیابان های شهردر آخرین روز سال...و من چقدراز...

یه نوروز جدید تو راهه و هرکی تو فکر هفت سین خودشه...🌸 بعضیا ...

‍آفـــتاب را به من بسپارو فرداها را به دست هایمدیروز ها را د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط