پشت چراغقرمز خیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر هم ص

پشت #چراغ-قرمز خیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر هم #صحبت میکرد.
کنارخیابون یه #پیرمردی که سرتاپا #سفید یک دست بود تو #گاریش گل های #رزی به رنگ های #سرخ می فروخت..
ولی سفیدی #پیر-مرد منو #جلب خودش کرده بود و من #احساس میکردم این مرد از #اسمونا اومده.اصلا #حواسم نبود به منوچهر،یه لحظه #حجم-خیس-و-سنگینی رو، رو پاهام حس کردم...
یه انی به خودم #اومدم دیدم منوچهرکه #رد-نگاهمو گرفته فک کرده من به گل ها #خیره شدم پیاده شده تاگلها رو #برام بخره..
منوچهر همونطور گل ها رو با #دستش برمیداشت و می ریخت رو #پاهام من..
#دو بار چراغ سبز شدو قرمز ،ولی همه تو #خیابون داشتند به ما #نگاه میکردند و #سوت و #کف میزدنند..
حتی تو اون حین یه #خانومی که #تیپش به ماها نمیخورده ،برگشت به همسرش گفت: #میبینی؟ بعدابگین #بچه-حزب-اللهیا محبت بلد نیستن و به #خانوماشون ابراز محبت نمیکنن..
اون روز منوچهر #همه-ی-گلهای پیرمردو #خرید و ریخت #رو-پاهای من..
و من نمیدونستم دیگه چی #بگم و چه کلمه ای #لایق این محبته،غیر اینکه بگم
بی نهایت #دوست دارم..
----------------------
#راوی: همسر #شهید منوچهر مدق
دیدگاه ها (۲)

«ای کسانی که #ایمان آورده‏ اید..!از چیزهایی #نپرسید که اگر ب...

------------------- #لالا-کن دختر #زیبای-شبنم لالا کن رویه ز...

#دخترک ارام ارام #قران میخواند..ارام و دلنشین با #خدا نجوا م...

شهریور #عاشق-انار بود اما هیچ وقت حرف #دلش را به انار نزد.اخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط