یه پیرمردی هست اولِ ملاصدرا، گلفروشه... گل نرگس میفروشه!
یه پیرمردی هست اولِ ملاصدرا، گلفروشه... گل نرگس میفروشه!
شاخه شاخه ی گل هاش، بوی عشق میده...
اونَم که عاشقِ گلِ نرگس... از اون دخترایی نیس که بخواد پولامو برای چیزای الکی خرج کنم!
مثلاً راضی نیس که هِی مثه معالی آبادیا که یه ماشین بنز، زیرِ پاشون هست و با عشقشون هرشب برن دُور دُور خریدِ عطر و کیف گرون قیمت و بعدشم هفت خوان غذا بخورن و برگردن خونشون!
نه، کلاً مخالفِ این چیزاس...
میگه جایِ رستوران، سه تا از اون اَنارایِ خونتون رو بچین و بیار که دون کنیم و بخوریم! هم سالمتره هم ساده تر...
ولی همیشه میگه وقتی میای هَمو ببینیم، جای دو شاخه گلِ نرگس، چارتا بگیر...
دلم برا پیرمرده میسوزه!
مطمئنم یه معشوقی تو ملاصدرا داشته که هرروز، وقتِ دیدارشون، گل نرگس براش میبرده... اون موقع ها هم که موبایل نداشته سلفی بگیره و پستش کنه تو اینستا و زیرشم بزنه: "مرسی که هستی" یا "من و عشقم یهویی"!
ولی از تهِ دلش دوسِش داشته که هنوزم که هنوزه، همونجای قرارشون، گلِ نرگس به دست ایستاده که معشوقش بیاد...
یه روز خواسم برم ببینمش.
طبقِ عادتِ معمول، رفتم سرِ ملاصدرا که گل براش بگیرم...
دیدم کنارِ پیرمرده ایستاده!
آروم از پشت رفتم چشاشو گرفتم...
بلند بلند میخندید دیوونه... هزار بار بهش گفته بودم که جلو جمع بلند نخنده! مگه تو کتش میره؟! دیوونس...
ولی یهو جا خوردیم...
دیدیم پیرمرده داره دستاشو میکشه رو گونَش و اشکاشو پاک میکنه!
گفتم: "پدر جان.. چرا گریه میکنی؟! چیزی شده؟!"
گفت: " منم تا دلت بخواد همین کاری رو که تو الآن کردیو، انجام دادم! چقد دلم تنگِ اون روزا شد!"
گفتم: " ببخش پدرجان که ناراحتتون کردیم... اصلاً عمد نبود..."
گفت: " نه پسرم! اتّفاقاً کار درستو میکنی! همینطور دیوونگی کنین... دل و قلوه بدین... عاشق بمونین... فقط عاشق بمونین... اونم تا ابد!"
نمیتونسم ناراحتیِ تو صورتشو تحمل کنم. خدافظی کردیم و رفتیم باغ اِرَم، اَنارا رو آوردم بیرون و شروع کرد به دون کردنشون...
گفتم: " بیا یه قولی به هم بدیم... نشه ده بیست سالِ دیگه عینِ این پیرمرده بشیم و حسرتِ روزای خوبمونو بخوریم! بیا قول بدیم ابدی باشیم... نه من بد شم نه تو! اَزَمون یه ما بمونه که فردا پس فردا که نوه هامون روبرومون ایستادن، بهشون با افتخار بگیم که مثل خودمون عاشق شَن..."
#طاها_رحیمیان
۱۳۹۸/۱/۲۳
شاخه شاخه ی گل هاش، بوی عشق میده...
اونَم که عاشقِ گلِ نرگس... از اون دخترایی نیس که بخواد پولامو برای چیزای الکی خرج کنم!
مثلاً راضی نیس که هِی مثه معالی آبادیا که یه ماشین بنز، زیرِ پاشون هست و با عشقشون هرشب برن دُور دُور خریدِ عطر و کیف گرون قیمت و بعدشم هفت خوان غذا بخورن و برگردن خونشون!
نه، کلاً مخالفِ این چیزاس...
میگه جایِ رستوران، سه تا از اون اَنارایِ خونتون رو بچین و بیار که دون کنیم و بخوریم! هم سالمتره هم ساده تر...
ولی همیشه میگه وقتی میای هَمو ببینیم، جای دو شاخه گلِ نرگس، چارتا بگیر...
دلم برا پیرمرده میسوزه!
مطمئنم یه معشوقی تو ملاصدرا داشته که هرروز، وقتِ دیدارشون، گل نرگس براش میبرده... اون موقع ها هم که موبایل نداشته سلفی بگیره و پستش کنه تو اینستا و زیرشم بزنه: "مرسی که هستی" یا "من و عشقم یهویی"!
ولی از تهِ دلش دوسِش داشته که هنوزم که هنوزه، همونجای قرارشون، گلِ نرگس به دست ایستاده که معشوقش بیاد...
یه روز خواسم برم ببینمش.
طبقِ عادتِ معمول، رفتم سرِ ملاصدرا که گل براش بگیرم...
دیدم کنارِ پیرمرده ایستاده!
آروم از پشت رفتم چشاشو گرفتم...
بلند بلند میخندید دیوونه... هزار بار بهش گفته بودم که جلو جمع بلند نخنده! مگه تو کتش میره؟! دیوونس...
ولی یهو جا خوردیم...
دیدیم پیرمرده داره دستاشو میکشه رو گونَش و اشکاشو پاک میکنه!
گفتم: "پدر جان.. چرا گریه میکنی؟! چیزی شده؟!"
گفت: " منم تا دلت بخواد همین کاری رو که تو الآن کردیو، انجام دادم! چقد دلم تنگِ اون روزا شد!"
گفتم: " ببخش پدرجان که ناراحتتون کردیم... اصلاً عمد نبود..."
گفت: " نه پسرم! اتّفاقاً کار درستو میکنی! همینطور دیوونگی کنین... دل و قلوه بدین... عاشق بمونین... فقط عاشق بمونین... اونم تا ابد!"
نمیتونسم ناراحتیِ تو صورتشو تحمل کنم. خدافظی کردیم و رفتیم باغ اِرَم، اَنارا رو آوردم بیرون و شروع کرد به دون کردنشون...
گفتم: " بیا یه قولی به هم بدیم... نشه ده بیست سالِ دیگه عینِ این پیرمرده بشیم و حسرتِ روزای خوبمونو بخوریم! بیا قول بدیم ابدی باشیم... نه من بد شم نه تو! اَزَمون یه ما بمونه که فردا پس فردا که نوه هامون روبرومون ایستادن، بهشون با افتخار بگیم که مثل خودمون عاشق شَن..."
#طاها_رحیمیان
۱۳۹۸/۱/۲۳
۵.۳k
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.