اینقدر نگاه کردم به این و اون و به دیوار ها و پایه های چر
اینقدر نگاه کردم به این و اون و به دیوار ها و پایه های چراغ ُ شماردن ِ اون خطایی که بینِ شون بود..
+ خیره به چیزای ِ همیشگی |
به تلفن ِ قدیمی که دیگه خطی نداره که کسی بخواد زنگ بزنه به خونه..
خیره به گنجشک های رویِ سیمایِ برق
به پسر بچه سر صف نانوایی که قدش فقط تا زیرِ تختِ و همه هم میان یکی یکی ازش جلو میرن..
زود تر از اون نون میگیرن ُ میرن!!
انگار کسی واسش مهم نیست بقیه چه چیزی میخوان اما نمیتونن برسن، تا وقتی که بزرگ بشن!
وقتی هم نون گیرت نیاد میری خونه به شوقِ صبحِ فردا ..
به شوقِ مهمونِ هر ماه؛
+ مامور آب ُ میگم |
که برقِ زنگِ این خراب شده رو میزد،
انگار همین نزدیک ها یا کلا انگار همه فراموش کردن باید از این خونه رد بشن ..
- هعی مامور آب فکر کردم شاید کسِ دیگه ای این ماه زنگِ در رو به اشتباهی زد اما دیدم باز خودتی..
یه لبخند زد ُ گفت :
هه کم مصرف هستید! میگذره غصه نخور ..
اینو گفت ُ رفت خونه های بعدی ُ همین طور کوچه هایِ بعدی ..
منم نشسته بودم دمِ در ..
+ هوای خوبی داشت؛ غروب بود |
مثل بقیه روز ها تنهایی با یه چای ،
چند بار نشستن کنارِ حوض ُ با ماهی قرمزا حرف زدن ُ گل آب دادن رو خیلی دوست دارم،
مخوصا رُز قرمز هارو !!
گاهی اوقات دیگه دیر آب بهشون میدادم خشک میشدن ..
+ هوا تاریک بود و با وجود ابر ها سیاه تر میشد |
داخل رفتم از ترس بارون !
محاله دیگه خودمُ زیر اون بارون اسیدی مسموم کنم ..
نگاهی به پیانو کردم؛
خاک نشسته بود روش،
نیاز داشت یکی بیاد اون دکمه های سفید و سیاه رو فشار بده و تمیزش کنه..
همیشه تویِ ذهنم سوال بود
سوال که نه !
منظورم اینه که چرا همش با خودم حرف میزنم؟!
خیره شدم به پنجره ... یعنی به گنجشکی که روی
شاخه بود،
ساکت ،
بی حرکت،
بیصدایِ بیصدا..
مثلِ من
اینم رفت توی مغزم که یه گنجشک چرا باید شبیه من باشه..
خیلی درد داشته باشه،
بریزه توی خودش هیچی نگه...
سکوت کنه...
چند لحظه بعد صدای همون گنجشک اومد ،
روی تاقچه پنجره نشسته بود
دقیقا پشت پنجره،
بارون اومده،
جایی نداشت که بره اینقدر جیک و جیک کرد که دیگه داشتم عصبی میشدم ..
رفتم پنجره رو باز کردم
پر کشید رفت روی پیانو..
همین طور که روی پیانو ورجه ورجه میکرد
صدای موسیقی تو اتاق پخش شد
پنجره رو بستم که دیگه بارون نیاد داخل
اما دیدم پرنده های بیشتری روی سیم هستن،
که خیس بارون شدن!...
به قَلَمِ : #مُــوژان (با اندکی تغییر:) )
+ خیره به چیزای ِ همیشگی |
به تلفن ِ قدیمی که دیگه خطی نداره که کسی بخواد زنگ بزنه به خونه..
خیره به گنجشک های رویِ سیمایِ برق
به پسر بچه سر صف نانوایی که قدش فقط تا زیرِ تختِ و همه هم میان یکی یکی ازش جلو میرن..
زود تر از اون نون میگیرن ُ میرن!!
انگار کسی واسش مهم نیست بقیه چه چیزی میخوان اما نمیتونن برسن، تا وقتی که بزرگ بشن!
وقتی هم نون گیرت نیاد میری خونه به شوقِ صبحِ فردا ..
به شوقِ مهمونِ هر ماه؛
+ مامور آب ُ میگم |
که برقِ زنگِ این خراب شده رو میزد،
انگار همین نزدیک ها یا کلا انگار همه فراموش کردن باید از این خونه رد بشن ..
- هعی مامور آب فکر کردم شاید کسِ دیگه ای این ماه زنگِ در رو به اشتباهی زد اما دیدم باز خودتی..
یه لبخند زد ُ گفت :
هه کم مصرف هستید! میگذره غصه نخور ..
اینو گفت ُ رفت خونه های بعدی ُ همین طور کوچه هایِ بعدی ..
منم نشسته بودم دمِ در ..
+ هوای خوبی داشت؛ غروب بود |
مثل بقیه روز ها تنهایی با یه چای ،
چند بار نشستن کنارِ حوض ُ با ماهی قرمزا حرف زدن ُ گل آب دادن رو خیلی دوست دارم،
مخوصا رُز قرمز هارو !!
گاهی اوقات دیگه دیر آب بهشون میدادم خشک میشدن ..
+ هوا تاریک بود و با وجود ابر ها سیاه تر میشد |
داخل رفتم از ترس بارون !
محاله دیگه خودمُ زیر اون بارون اسیدی مسموم کنم ..
نگاهی به پیانو کردم؛
خاک نشسته بود روش،
نیاز داشت یکی بیاد اون دکمه های سفید و سیاه رو فشار بده و تمیزش کنه..
همیشه تویِ ذهنم سوال بود
سوال که نه !
منظورم اینه که چرا همش با خودم حرف میزنم؟!
خیره شدم به پنجره ... یعنی به گنجشکی که روی
شاخه بود،
ساکت ،
بی حرکت،
بیصدایِ بیصدا..
مثلِ من
اینم رفت توی مغزم که یه گنجشک چرا باید شبیه من باشه..
خیلی درد داشته باشه،
بریزه توی خودش هیچی نگه...
سکوت کنه...
چند لحظه بعد صدای همون گنجشک اومد ،
روی تاقچه پنجره نشسته بود
دقیقا پشت پنجره،
بارون اومده،
جایی نداشت که بره اینقدر جیک و جیک کرد که دیگه داشتم عصبی میشدم ..
رفتم پنجره رو باز کردم
پر کشید رفت روی پیانو..
همین طور که روی پیانو ورجه ورجه میکرد
صدای موسیقی تو اتاق پخش شد
پنجره رو بستم که دیگه بارون نیاد داخل
اما دیدم پرنده های بیشتری روی سیم هستن،
که خیس بارون شدن!...
به قَلَمِ : #مُــوژان (با اندکی تغییر:) )
۲۲.۸k
۱۰ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.