داستانڪ... سلام✋
#داستانڪ... سلام✋
واقعیتش کمی برام سخته که از کجا شروع کنم…
تا اونجا که یادمه؛
قبلاً وقتی میخواستم از خیابون رد بشم ماشینها به صف میایستادن و برام بوق میزدن…! تو مسیر کلاس تا خونه هم پر میشد ازمردهایی که صف بسته بودن و اصرار به دوستی با من داشتن!😳 اما من با اینکه حجابم خیلی بد بود، از هیچ کدوم اینها لذت نمیبردم، بلکه عصبانی هم میشدم ? ولی باز هم برای دفعه بعد، به تیپ زدنم فکر میکردم.
نه برای اینکه دیگران رو جذب کنم؛ نه…
فقط برای اینکه از تماشای خودم جلوی آینه لذت ببرم!😞 وقتی سال سوم دبیرستان بودم با راننده سرویس مدرسمون خیلی درد و دل میکردم..چون شدیداً دچار تشویش بودم و حالم خوب نبودم.
ایشون هم یه مرد خیلی مذهبی بودن و با اینکه اصلاً به من نگاه نمیکردن ولی من رو خیلی خوب درک میکردن…
راستش برام خیلی جالب بود.? چنین مردی تا حالا ندیده بودم که اصلاً نگاه نکنه.
ایشون خیلی با من صحبت میکرد که بیردن از خونه اینقد موهامو درست نکنم و جوراب بلند بپوشم…اما من مسخره می کردم…
ایشون هر هفته به مجلس روضه امام حسین میرفتن و من مسخرشون میکردم که این روضهها ینی چی؟! اشک مردم رو میخوان بهزور دربیارن…
ایشون هم هرروز میگفتن باید “زیارت عاشورا” بخونی و چون من گوش نمیکردم، ایشون تو سرویس برام میخوندن و منم باهاشون تکرار میکردم و البته باز هم کلی میخندیدم به کارشون…تـــا اینکه دیدم وقتی زیارت عاشورا میخونم خیلی بهم خوش میگذره…
بعد از یه مدت تصمیم گرفتم خودم هر روز بخونم.
یک سال از زیارت عاشورا خوندنِ من گذشت و ناخوداگاه هروقت اسم امام حسین میومد بغض می کردم و عجیبتر اینکه دوست داشتم توی مجلس روضه شرکت کنم!! دیگه طوری شده بود که روسریم رو میدادم جلو و کمکم نماز خوندن رو شروع کردم و دیگه به پسرهای فامیل دست نمیدادم…
تـــا اینکه بحث ثبت نام مدرسه شد و چون ما خیلی دیر برای ثبت نام اقدام کرده بودیم؛ بابا گفتن تو که معدلت بیسته، چادر هم سرت کن که مدیر مدرسه راضی بشه ثبتنامتو تایید کنه.
اتفاقاً همین هم شد و مدیر خیلی از اینکه من چادر سرم بود خوششون اومد و من رو ثبت نام کردن…
اما اتفاق مهمی که برای من افتاده بود این بود که من ❣ #از_چادر_خوشم_اومده_بود❣ . به نظرم بامزه بود و نسبت بهش حس خیلی خوبی داشتم و دیگه از اون به بعد چادری شدم
اما واقعاً کسی تشویقم نکرد و هیچ کس نگفت آفرین که چادری شدی فقط هیچ کس باور نمیکرد که دختری که یه روز مردا برای دوستیش سر راهش به خط میشدن یه روز خودش رو پشت چادر پنهان کنه…
#پایان
پ.ن:عزیزان این داستان خودم نیست،داستان یکی از دوستان هستش
🌹 ممنون میشم صلواتی نثار محمدوال بیتش بفرستید🌹
واقعیتش کمی برام سخته که از کجا شروع کنم…
تا اونجا که یادمه؛
قبلاً وقتی میخواستم از خیابون رد بشم ماشینها به صف میایستادن و برام بوق میزدن…! تو مسیر کلاس تا خونه هم پر میشد ازمردهایی که صف بسته بودن و اصرار به دوستی با من داشتن!😳 اما من با اینکه حجابم خیلی بد بود، از هیچ کدوم اینها لذت نمیبردم، بلکه عصبانی هم میشدم ? ولی باز هم برای دفعه بعد، به تیپ زدنم فکر میکردم.
نه برای اینکه دیگران رو جذب کنم؛ نه…
فقط برای اینکه از تماشای خودم جلوی آینه لذت ببرم!😞 وقتی سال سوم دبیرستان بودم با راننده سرویس مدرسمون خیلی درد و دل میکردم..چون شدیداً دچار تشویش بودم و حالم خوب نبودم.
ایشون هم یه مرد خیلی مذهبی بودن و با اینکه اصلاً به من نگاه نمیکردن ولی من رو خیلی خوب درک میکردن…
راستش برام خیلی جالب بود.? چنین مردی تا حالا ندیده بودم که اصلاً نگاه نکنه.
ایشون خیلی با من صحبت میکرد که بیردن از خونه اینقد موهامو درست نکنم و جوراب بلند بپوشم…اما من مسخره می کردم…
ایشون هر هفته به مجلس روضه امام حسین میرفتن و من مسخرشون میکردم که این روضهها ینی چی؟! اشک مردم رو میخوان بهزور دربیارن…
ایشون هم هرروز میگفتن باید “زیارت عاشورا” بخونی و چون من گوش نمیکردم، ایشون تو سرویس برام میخوندن و منم باهاشون تکرار میکردم و البته باز هم کلی میخندیدم به کارشون…تـــا اینکه دیدم وقتی زیارت عاشورا میخونم خیلی بهم خوش میگذره…
بعد از یه مدت تصمیم گرفتم خودم هر روز بخونم.
یک سال از زیارت عاشورا خوندنِ من گذشت و ناخوداگاه هروقت اسم امام حسین میومد بغض می کردم و عجیبتر اینکه دوست داشتم توی مجلس روضه شرکت کنم!! دیگه طوری شده بود که روسریم رو میدادم جلو و کمکم نماز خوندن رو شروع کردم و دیگه به پسرهای فامیل دست نمیدادم…
تـــا اینکه بحث ثبت نام مدرسه شد و چون ما خیلی دیر برای ثبت نام اقدام کرده بودیم؛ بابا گفتن تو که معدلت بیسته، چادر هم سرت کن که مدیر مدرسه راضی بشه ثبتنامتو تایید کنه.
اتفاقاً همین هم شد و مدیر خیلی از اینکه من چادر سرم بود خوششون اومد و من رو ثبت نام کردن…
اما اتفاق مهمی که برای من افتاده بود این بود که من ❣ #از_چادر_خوشم_اومده_بود❣ . به نظرم بامزه بود و نسبت بهش حس خیلی خوبی داشتم و دیگه از اون به بعد چادری شدم
اما واقعاً کسی تشویقم نکرد و هیچ کس نگفت آفرین که چادری شدی فقط هیچ کس باور نمیکرد که دختری که یه روز مردا برای دوستیش سر راهش به خط میشدن یه روز خودش رو پشت چادر پنهان کنه…
#پایان
پ.ن:عزیزان این داستان خودم نیست،داستان یکی از دوستان هستش
🌹 ممنون میشم صلواتی نثار محمدوال بیتش بفرستید🌹
۳.۷k
۰۲ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.