حکایتخارپشتسادهدل

#حکایت_خارپشت_ساده_دل

کلاغی و خارپشتی با هم دوست و همراز بودند.
آن دو هیچ موضوعی را از همدیگر پنهان نمی کردند.
کلاغ به خارپشت گفت: خارهای پشتت بسیار تیز و برنده هستند
و هنگامی که خودت را جمع می کنی، حیوانات دیگر جرات نزدیک شدن به تو را ندارند.
خارپشت گفت: حرف تو درست است.
اما پوشش من نیز نقطه ضعفی دارد.
وقتی بدنم را جمع می کنم حفره ای در زیر شکمم خالی می ماند
و اگر آن حفره آسیب ببیند بی اختیار پوشش دفاعی من باز می شود.
اما خواهشی که از تو دارم این است که راز من را پیش خودت نگاه داری
چون اگر روباه از آن باخبر شود، مرا شکار خواهد کرد.
کلاغ نیز سوگند خورد که راز خارپشت را جایی فاش نخواهد کرد.
از قضا روزی کلاغ در دام روباه افتاد
و روباه میخواست که او را بخورد.
کلاغ به یاد خارپشت افتاد و به روباه گفت: شنیده ام که میخواهی مزه گوشت خارپشت را بچشی.
اگر مرا آزاد کنی، ترفندی به تو یاد می دهم که به کمک آن می توانی خارپشت را شکار کنی.
کلاغ و روباه باهم به توافق رسیدند.
و به این ترتیب کلاغ نقطه ضعف خارپشت را به روباه گفت
و خود را از چنگال روباه رهانید و خارپشت بیچاره را به آن گرفتار نمود.

هیچگاه اجازه ندهید کسی از نقطه ضعف شما اطلاع پیدا کنه👍👌

❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
دیدگاه ها (۱۵)

یادمان باشد به دل کوزه ی آب،که بدان سنگ شکستبستی از روی محبّ...

🍃🌸به جهان خرم از آنم که 🌸🍃جهان خرم از اوست🍃🌸عاشقم بر همه عال...

خلاقیت با برگ#هنری_های_رز#رز#خلاقیت#جذاب#نوآوری#ایده#سرگرمی_...

خلاقیت با برگ#هنری_های_رز#رز#خلاقیت#جذاب#نوآوری#ایده#سرگرمی_...

#دو_دختر_در_یک_نقاب#پارت2هواپیما درحال بلند شدن است لطفعا کم...

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

پارت چهل سوم سناریوی قلبی از سنگ اما دیگر دیر شده بود. تردید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط