معجزه پارت آخر

معجزه ( پارت آخر )
* ویو ا/ت *
دیگه نزدیک های ظهر بود و منو شوگا تصمیم گرفتیم این ناهار رو باهم بخوریم....من هم رفتم تا سالن غذا خوری و منتظر شوگا بودم....که اومد...
گارسون یه منو بهمون داد منم یه غذا سفارش دادم و شوگا هم همینطور....
و شروع به خوردن کردیم....
من خیلی حس خوبی داشتم...نمیدونم چرا! ولی پیش شوگا حالم خیلی بهتر بود....
شوگا بهم آرامش خوبی می‌داد....
انگار عاشقش شدم!
اون هرچی که من دوست دارم و اونم دوست داره...انگار کپی منه!‌
* شب *
* ویو ا/ت *
من بعد از ظهر و تمام مدت پیش شوگا بودم تو کتابخونه.....یه کتاب جدید گرفتم...تصمیم گرفتم تا وفتی وقت مهمونی میرسه چند تا از صفحاتش رو بخونم...
کتاب رو باز کردم...توش بازم گل موردعلاقم بود! این دفعه دیگه میدونستم کار شوگا هست!
خنده ای کردم و کتاب رو خوندم...کتاب خیلی قشنگی بود!
* چند ساعت بعد *
اتقدر عرق کتاب شده بودم که نگو!
اصلا متوجه گذر زمان نشدم!
که یه نگاهی به ساعت کردم...نزدیک های ۹- ۱۰ !
ا/ت : وای! خیلی دیر شدددد....!!!
سریع پاشدم و حمله ور شدم سمت وسایل آرایشم و خودمو یکم غلیظ ارایش کردم....و رفتم سمت کمد لباسام و یه لباس مناسب مهمونی پوشیدم با کفش پاشنه بلند...موهامو باز نگه داشتم و کیفم و برداشتم و رفتم( میزارم همه‌ی اینارو )
همه جا تعزین شده بود و خیلی زیبا و باشکوه بود!
ا/ت : ( لبخند) واییی...خیلی قشنگه!
رسیدم تا سالن مهمونی...همه جا آدم بود و زوج های عاشق...که دست همو گرفته بودن.
و باید بگم همه جا خیلی شلوغ بود! و من اصلا از جاهای شلوغ خوشم نمیاد...همه جارو نگاه کردم...ولی شوگا رو ندیدم!
یهو برگشتم و دیدمش...!
یه دسته گل خوشگل تو دستش بود و خیلی خوشتیپ شده بود!!!
ا/ت : ( خنده ) هوممم...خیلی جذاب شدی مستر شوگا !
شوگا : ( تعظیم کرد ) ممنون بانو....
شوگا اومد نزدیکم و گل رو داد به من...
شوگا : خدمت شما...خانم!
ا/ت : ( لبخند ) خیلی ممنون....!!! خیلی قشنگه!
شوگا : ( لبخند ) خوشحالم خوشتون اومده!
شوگا اومد دستم رو گرفت و به سمت یه میز خالی رفتیم و نشستیم....
یه ناخدا اومد تو سالن مهمونی و سخنرانی می‌کرد....
ناخدا: آقایون و خانم ها! ما بعد از چندین روز داخل کشتی بودن...بلاخره رسیدیم!
همه شروع کردن دست زدن و سوت زدن.
ناخدا : امیدوارم از اینجا بودن لذت برده باشین! از مهمونی لذت ببرید...!
ناخدا رفت و اهنگ پخش شد و بقیه شروع به رقصیدن کردن....شوگا هم دستم رو گرفت و منو یه دور چرخوند و کمرمو گرفت ....منم دستم رو دور گردنش حلقه کردم...اون منو با عشق نگاه میکرد....منم نگاه های معنا دار بهش میکردم....خیلی خوب بود!
هعی...و بله بلاخره اون روز رسید که من نیمه گمشده رو پیدا کردم...که مال خودم بود!
اون روز رسید که تونستم از این کشتی خلاص بشم و برادرم رو ببینم...!
* چند سال بعد *
ا/ت : الان میام...!
جیمز: مامان بیا دیگهههه!
ا/ت : اومدم اومدم...!
و بله....من صاحب یه بچه شدم که پسر بود....و الان زندگی خیلی خوبی با خانواده دارم...و همینطور برادرم...برادرم هم پیش ما زندگی میکنه....و تمام!


امیدوارم از این فیک لذت برده باشید:))))
فصل ۲ نداره🗿
دیدگاه ها (۲۳)

اسلاید اول لباس ا/ت اسلاید دوم مدل مو ا/ت اسلاید سوم کفش ا/ت...

سناریو : #درخواستے وقتی عضو هشتمی و برای یکاری میرید اداره پ...

معجزه ( پارت بیستم ) * ویو ا/ت * دیدم شوگا خوابیده! ا/ت : ( ...

لباس ا/ت

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩⁵⁴حرفی برای گفتن نداشتم... فقط سکوت کردم. ج...

پارت ۱۵ فیک مرز خون و عشق

love Between the Tides²⁶رفتم سوار ماشین شدم تهیونگ: دو ساعت ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط