برای تو...
اینرا برای تو مینویسم ...
برای تو که هراز گاهی یادم میکنی 😔
برای تو که رخنه در جان وقلبم کردی وتنهایم گذاشتی😔
برای تو سالهاست به انتظارت روز خوشی نداشتم😔
برای تو که دلتنگت هستم وتنهامیتوانم دلتنگ باشم و بمیرم 😔
برای تو که من جانم را وتمام زندگیم را براهت فدا کردم اما هنوز نامحرم توام😔😔
من مینویسم شاید باچشمانی اشکبار شاید بااندوهی بیشمار وشاید به امید اینکه بخوانیش😔😔😔
چهل سالگی به بعد همه چیز رنگ وبویی دیگر میگرد برای ادمها انچیزی که در ۲۰ سالگی اگر ده ها سال برایش انتظار میکشیدی ونمیشد ککت هم نمیگزید ،در چهل سالگی اگر برای همان چیز یکسال انتظار بکشی تورا دچار دلهره واضطراب میکند زیرا در ۲۰ سالگی هرچه میگذرد بطرف جوانتر شدن میروی اما در ۴۰سالگی برعکس میرود رو به میانسالی وپیری ...
اینهارا گفتم که بگویم وقتی در تمام عمر
یکبار به کسی دل ببندی یکبار دلت اهلی ورام کسی گردد و خودت بدانی این اتفاق دیگر برایت رخ نمیدهدزیرا میدانی در وجودت انگار فقط یکبار عاشق شدن را اجازه دادن واگر این عشق وعلاقه و دلبستگی قرار باشد نصفه نیمه تمام شود
باور کن دنیادیگربرایت آنقدرها جای زندگی کردن نیست ،دیگر چیزی تورا به نشاط وشادی نمیکشد دیگر دلت نمیخواهد عزیز دیگران باشی میشوی یک موجود که شبیه ادمهاست شاید برای من اینطور باشد اما دیگران بتوانند بدون اهمیت دادن به این حرفها در کنار دیگری زندگیه بهتر وشادتری داشته اشند ولی برای من خوب یا بد اینچنین است نمیدانم تقدیرم بوده یاقسمت یاهرچیز ولی وقتی انکسی که باید باشد نیست به چه کارم میاید هرکدام از اینها که گفتی
من خیلی تلاش کردم ،زنگ زدم ،پیام دادم اما متاسفانه هربار بدون پاسخی فقط بلاک شدم وروحم ازرده شد انقدر که احساس کنم غریبه ای هستم که هیچنقطه مشترکی نداریم من بیشتر ازصدبار در حالی که لبریز احساسات ودوست داشتن بودم انقدر که نتوانستم جلوی خودم رابگیرم وخواستم به طریقی فقط صدایت رابشنوم اما انچنان سیلی خوردم که باچشمانی گریان بازگشتم ...
نگرمیشودمهروعلاقه ای که نسبت به کسی داری را به این سادگیهافراموش کنی مگرتو توانستی قراموشش کنی
در من هراخساسی که در گذشته بوده هنوزم هست اما چه کنم هیچ گرایش متقابلی ندیدم ،من در خودم مرده ام
نمیدانم کجای زندگی ایستاده ام دیگر هیچ چیزی دلم را گرم نمیکند ازبس که این سالها امیدوارشدم ودیری نگذشته چنان ناامید که اززنده بودن بیزار ...
من اکنون حال انروزهای تورا که میگفتی من را یک مرده بدان را خوب میفهمم
وچیزی که بشدت ازارم میدهد اینست که وقتی رمانهای تورا میخوانم میبینم چقدر همان کسی هستم که تو دلت میخواسته داشته باشی واما ...
من هر روز تورا تجسم میکنم در رمانهایت وبا تمامشان اشک میریزم 😔😔😔
برای تو که هراز گاهی یادم میکنی 😔
برای تو که رخنه در جان وقلبم کردی وتنهایم گذاشتی😔
برای تو سالهاست به انتظارت روز خوشی نداشتم😔
برای تو که دلتنگت هستم وتنهامیتوانم دلتنگ باشم و بمیرم 😔
برای تو که من جانم را وتمام زندگیم را براهت فدا کردم اما هنوز نامحرم توام😔😔
من مینویسم شاید باچشمانی اشکبار شاید بااندوهی بیشمار وشاید به امید اینکه بخوانیش😔😔😔
چهل سالگی به بعد همه چیز رنگ وبویی دیگر میگرد برای ادمها انچیزی که در ۲۰ سالگی اگر ده ها سال برایش انتظار میکشیدی ونمیشد ککت هم نمیگزید ،در چهل سالگی اگر برای همان چیز یکسال انتظار بکشی تورا دچار دلهره واضطراب میکند زیرا در ۲۰ سالگی هرچه میگذرد بطرف جوانتر شدن میروی اما در ۴۰سالگی برعکس میرود رو به میانسالی وپیری ...
اینهارا گفتم که بگویم وقتی در تمام عمر
یکبار به کسی دل ببندی یکبار دلت اهلی ورام کسی گردد و خودت بدانی این اتفاق دیگر برایت رخ نمیدهدزیرا میدانی در وجودت انگار فقط یکبار عاشق شدن را اجازه دادن واگر این عشق وعلاقه و دلبستگی قرار باشد نصفه نیمه تمام شود
باور کن دنیادیگربرایت آنقدرها جای زندگی کردن نیست ،دیگر چیزی تورا به نشاط وشادی نمیکشد دیگر دلت نمیخواهد عزیز دیگران باشی میشوی یک موجود که شبیه ادمهاست شاید برای من اینطور باشد اما دیگران بتوانند بدون اهمیت دادن به این حرفها در کنار دیگری زندگیه بهتر وشادتری داشته اشند ولی برای من خوب یا بد اینچنین است نمیدانم تقدیرم بوده یاقسمت یاهرچیز ولی وقتی انکسی که باید باشد نیست به چه کارم میاید هرکدام از اینها که گفتی
من خیلی تلاش کردم ،زنگ زدم ،پیام دادم اما متاسفانه هربار بدون پاسخی فقط بلاک شدم وروحم ازرده شد انقدر که احساس کنم غریبه ای هستم که هیچنقطه مشترکی نداریم من بیشتر ازصدبار در حالی که لبریز احساسات ودوست داشتن بودم انقدر که نتوانستم جلوی خودم رابگیرم وخواستم به طریقی فقط صدایت رابشنوم اما انچنان سیلی خوردم که باچشمانی گریان بازگشتم ...
نگرمیشودمهروعلاقه ای که نسبت به کسی داری را به این سادگیهافراموش کنی مگرتو توانستی قراموشش کنی
در من هراخساسی که در گذشته بوده هنوزم هست اما چه کنم هیچ گرایش متقابلی ندیدم ،من در خودم مرده ام
نمیدانم کجای زندگی ایستاده ام دیگر هیچ چیزی دلم را گرم نمیکند ازبس که این سالها امیدوارشدم ودیری نگذشته چنان ناامید که اززنده بودن بیزار ...
من اکنون حال انروزهای تورا که میگفتی من را یک مرده بدان را خوب میفهمم
وچیزی که بشدت ازارم میدهد اینست که وقتی رمانهای تورا میخوانم میبینم چقدر همان کسی هستم که تو دلت میخواسته داشته باشی واما ...
من هر روز تورا تجسم میکنم در رمانهایت وبا تمامشان اشک میریزم 😔😔😔
۲۵.۶k
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.