این شبها

این شبها...
در اسارت دستان "سکوت" به سر می برم...
و
تازیانه های "غم" به دلم ریش می زنند...
جلاد بی رحم "حسرت"
طناب "بغض" به گردنم می آویزد...
و توده های
ابرهای سیاه بارانی
"چشمانم" را احاطه کرده اند...
این یاغیان بی انصاف
مرا به هلاکت می رسانند...
پس تو
کجا مانده ای ...!!!
دیدگاه ها (۳)

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ، ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼ ﺷﻌﺎﺭﯼﺷﻮﻕ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﺠﺎﺯﯼ ، ﺑﺎﻟﻬﺎﯼ ﺍﺳ...

ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ به خودم میگویم :در دیاری که پر از دیوا...

ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ِ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕﺟﺎﯼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﺷﯿﺎﺭﺩ ﭘﺎﯾﯽ ﺑﺮ...

ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﺩﺭ ﺭﺍ ﻗﻔﻞ ﮐﻦﮐﻨﺞ ﺍﺗﺎﻗﻤﺎﻥﺟﺎﯼ ﺩﻧﺠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺳﺖ.....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط