سر کلاس زندگی

سر کلاس زندگی،
مانند هر روز، خوشبختی
دیر میرسد، ولی این بار
لباس سیاه بر تن دارد وبی
صدا درگوشه ای می نشیند
همه غرق در تفکر و سکوت،
استاد سر می رسد طبق عادت حضور وغیاب میکند،
افسردگی..... حاضر
فقر..... حاضر
جهل..... حاضر
بی عدالتی... حاضر
آزادی.......
آزادی......
صدایی نیامد،
هم همه ها شروع می شود
زمزمه هایی به گوش
می‌رسد،
خوشبختی با لباس مشکی
که به تن دارد وچشمان
اشک آلودش،وبا صدایی
گریان،
میگوید، استاد اجازه!!!!
آزادی مرد.
دیدگاه ها (۱۶)

اینجا نمی تواند شهر من باشد!!!! اینجا آدمهایش نقش بازی می کن...

باز صدای پای دزد آبادی به گوش می رسد!! افسوس مردم سر گرمه با...

اهل هر مرام و مسلکی که باشیم به احترام این فرشته های زمینی ب...

سینه ام را دکانی ساخته ام!از گیاهان دارویی، که هر کدام درمان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط