عکاسی خودمدیروز غروبپیاده روهای غمگین را قدم میزدمعابران بی تفاوت از کنارمسکوتم را لگد می کردندزیر هجوم افکارمتو را آرزو کردمکاش یکی ازاین عابران بودیهیچ نگاهی آشنا نبودجز کودک فال فروشی که نگاه غمگینش بغض مرا به انفجار رساند