پیرمرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور بکنیم من م
پیرمرد به زنش گفت :بیا یادی از گذشته های دور بکنیم ، من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم..!
پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت ،دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه ،
ازش پرسید :
چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت :
بابام نذاشت😂
پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت ،دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه ،
ازش پرسید :
چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت :
بابام نذاشت😂
- ۲.۸k
- ۱۸ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط