ازدواج اجباری
(𝙿𝚊𝚛𝚝 20)
( پیام)
یونگی: زهرمار منحرف😐... میدونی از این چیزا خوشم نمیاد پس نکن
..
( جواب)
ات: خیلی خب بابا بی جنبههه اصلا من رفتم خودافیظظظظ😒
( موبایلو خاموش کرد)
...
ات ویو
آخیش خوبه بهتر شدماااا هوففف
از جام بلند شدم و رفتم حموم و دشک شستم و دادم به آجوما تا بندازتش روی بند لباسا تو حیاط.... خودمم ساکم رو باز کردم و لباس و وسایلم رو مرتب چیدم تو جاهای مربوط بهشون... ساعت 2 بود که احساس ضعف کردم و رفتم پایین یه بسته نودل برداشتم تا درست کنم که آجوما اومد پیشم
..
آجوما: دخترم بهتری؟
ات: ( لبخند) بله بهترم... ممنون
آجوما: اگه سختته میخوای من واست درست کنم
ات: نه بابا.... اتفاقا الان 2 تا درست میکنم که باهم بخوریم شما هم کمی استراحت کنید ( لبخند)
آجوما: نمیشه عزیزم من باید کارای خونه رو انجام بدم
ات: باشه انجام بدید من که جلوتون نگرفتم فقط میگم یکم استراحت کنید بد نیست و زیاد کار کردن برای زن میانسالی مثل شما زیاد خوب نیستش ( لبخند)
آجوما: عزیزم تو خیلی مهربونی... منو یاد دخترم انداختی ( اشک تو چشماش جمع شد)
ات: عوا چرا چشماتون پر شد؟ خوبید؟! ( رفت سمتش و از دست اجوما گرفت و نشوندش رو مبل و خودشم نشست کنارش... اجوما سرش پایین بود)
ات: دخترتون کجاست؟
اجوما: وقتی 13 سالش شد پدرش اونو ازم گرفت و نزاشت دیگه هیچ وقت ببینمش... به خاطر چند تا عکس فتوشاپ فکر کرد بهش خیانت کردم و برای همین اینکارو کرد... دیگه نتونستم هیچ وقت دختر نازمو ببینم و خیلی دلتنگش هستم... اون خیلی مهربون بود و همیشه کمکم میکرد تو هر کاری ... دلم برای موقع هایی که شب ها تو بغلم میخوابید تنگ شده... اگه میدونستم این دوران و زمان قراره بزودی تموم بشه.... بیشتر بغلش میکردم!!
من الان 15 ساله که دخترمو ندیدم ( لبخند غمگین... اشکاش میریختن)
ات: چی بگم... واقعا متاسفم کاشکی میتونستم کمکتون کنم.... شما هم منو یاد مادربزرگم میندازید.... اسم دخترتون چی بود؟
آجوما: م.. من... وقتی که دخترمو ازم گرفت تصمیم گرفتم خودکشی کنم چون دخترم تموم زندگی من بود.... برای همین با ماشین تصادف کردم و نصف حافظه ام از دست دادم... و اسمش یادم نیست!! یادم نیست متاسفانه🙂💔
ات: من واقعا امیدوارم بتونید یک روز دخترتون رو از نزدیک ببینید... کاشکی میتونستم کاری انجام بدم ولی واقعا نمیدونم...
اجوما: ممنونم دخترم... از اینکه به حرفام گوش دادی خیلی وقت بود که دلم میخواست یه دل سیر گریه کنم.... ولی م.. میشه بغلت کنم؟ چون همونطور که گفتم شبیه دخترم هستی و میخوام کمی حس کنم که انگار اونو بغل کردم:))
ات: ( لبخندی زد و آجوما رو بغل کرد و اون هم متقابل بغلش کرد و اشک میریخت)
ادامه اش تو کامنتا
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.