اجازه گرفته ام

اجازه گرفته ام
از تو...
ازهمانےکه مهرت رابه دلم انداختــ
انصافاخودت نگاه کن..
چگونه میتوانستم قیداین همه
مهربانےچشمهایت رابزنم...
رخصت داد..
من اتاقم راجمع کردم
وآمدم کنج دلت جاخوش کردمــ...

میدانےچیست؟؟؟
ازقدیم هم گفته اند:
هیچ جاخانه آدم نمیشود...
دیدگاه ها (۳)

گر بیایی... دَهَمت جانور نیایی... کُشَدم غممن که بای...

تمام آن چه نوشتم سیاه مشقم بودفدای جذبه ی عشقت،تو شاعرم کردی

تو بهانه یتمام واژه های منیکه از زمزمه های دلتنگی اممی گذری...

تلفیق سه مورد هیجان در تنم انداخت آرایش تو،چشم من و،کوچه بن ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط