حکایت آن مرد را شنیده ای که نزد طبیب رفت و از غم بزرگی ...

حکایت آن مرد را شنیده ای که نزد طبیب رفت و از غم بزرگی که در دل داشت گفت ؟ طبیب گفت : به میدان شهر برو ، آنجا دلقکی هست آن قدر می خنداندت تا غمت از یاد برود ، مرد لبخندی زد و گفت من همان دلقکم . . .!!
دیدگاه ها (۱۴)

معشوق من: خدا کشور من: ملکوت خدا قوم من: مخلوقات خدا خانواده...

وقتـے نمیتوانـی فریاد بزنـے نالـه نکـن.خامـوش بـاش.تو محکـوم...

بمیــــری روزگار!!!داغ نـــدیدی که بدانیســــوختن ، درد دارد...

همیشه دلخوری ها را...نگرانی ها را....به موقع بگویید....حرفها...

در ژرفای وجود هر انسانی گلادیاتوری خاموش است؛ نه در میدان خو...

ثریا ابراهیمی (پری) معشوقه معروف استاد شهریار استکه ﺗﺎ ﭘﺎﻳﺎﻥ...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط