یادش بخیر

یادش بخیر..!
یه آقا مرادی داشتیم، بقّالِ سرِ کوچمون بود..!
بیچاره این آقا مرادی با وجودی که چهل و شیش سال بیشتر نداشت، ولی وقتی میدیدیش فکر میکردی بالای شصت سال داره..! اِنقد پیرش کرده بودنا..!
یه عادتی که داشت این بود که در روز یه پاکت سیگارِ بهمن میکشید..! یعنی فکر کنم دلیل اصلیِ پیریِ زودرسش هم همین بود..!
یه روز پیشِ خودم گفتم "برم ازش بپرسم چرا اِنقد سیگار میکشه؟!"
دوتا دو زاری تو جیبم بود..! با خودم گفتم "به بهونه ی خرید برم مغازه ش..!" البته اگه پول برای خرید کم نیارم..!
رفتم..! سلام و احوالپرسی که کردم، گفتم: "آق مرادی..! میشه دوتا کمپوت آناناس بدی؟!"
آورد و گذاشت تو پلاستیک و گفت:" قابل نداره..!"
گفتم: "آق مرادی..! میشه یه سؤال ازتون بپرسم؟!"
گفت: "اگه یه سؤالت، دوتا نمیشه، بپرس..!"
گفتم: "شما ماشالا به این جوونی، سنّ تون که کمتر از پنجاه ساله، چرا این همه پیر شدی؟! فقط تورو خدا نگو که هِی روزگار یا روزگارِ نامرد..!"
گفت: "بخاطر این سیگارای لعنتیه..! لامصب وقتی پُک اوّل رو بزنی، معتادش میشی و سخته ترک کنی..!"
گفتم: "خب چرا سیگاری شدی؟! رفیقای ناباب داشتی که بهت تعارف کنن و تو نتونی نه بگی؟!"
گفت: "کاش همین که تو میگی بود..! همش زیرِ سرِ عطیه ست..!"
عطیه اسمِ دخترِ آقای مرادی بود..!
گفتم: "مگه دخترتون چیکار کرده آق مرادی؟!"
یه نخ سیگار روشن کرد و گفت:
"منظورم دخترم نیس..! منطورم یه عشقِ قدیمیه..! داغش هنوز رو دلم مونده..! اسم عطیه رو هم بخاطر همین رو دخترم گذاشتم..! هر وقت صداش میزنم، جیگرم میسوزه..! هِی لعنتی میاد جلو چشمم..!"
گفتم: "خب چرا وصلت نکردین با عطیه خانوم؟!"
گفت: "همه چیش تموم بود فقط باباش راضی نبود..! خیلی هم رفتیم و اومدیم ولی باباش پاشو تو یه کفش کرده بود که دختر به من نمیده..!" بعدش هم عطیه رو مجبور کرد بره با یه نرّه خری که دوازده سال از خودش بزرگتر بود، ازدواج کنه..!"
گفتم: "چقدر بده..! عشقتو دستی دستی بدن به یکی که حتی خودِ عشقت راضی نیس..! حتی تو این شرایط نمیتونی براش آرزوی خوشبختی هم کنی..!"
گفت: "جوون..! اگه عاشق شدی، سفت عشقتو بچسب که مبادا از دستت در بره و یه عُمر، همدم و غمخوارت، سیگار بشه..!"
گفتم: " خیلی غم انگیزه..! ایشالا حالِ دلتون زودتر خوب شه..!"
دو زاریا رو دادم بهش و گفتم :" بقیشو بزن دفتر میارم آق مرادی..! زیاد هم سیگار نکش..!"
دیدگاه ها (۹)

از قدیم گفته اند شانس فقط یک بار درب خانه آدم را میزندولی من...

شاد بودن و شاد زیستن، آسان تر از آن چیزی است که فکرش را کنی!...

زن ها میتوانند در اوجِ دلتنگی لبخند بزنند،آواز بخوانند،غذای ...

بخنداخم کنداد بزن ،شب ها را تا دیر وقت بیدار باشروز ها دیر ب...

امروز رفتم حمامحمام بخار کرده بود بدجورمخصوصا نفس خودمو حبس ...

خواستم بهت بگم که من،نبخشیدمتاحتمالا هم،نمی بخشمتچون تو باعث...

یادم رفته بود یه جایی به نام ویسگون تو بچگی فعالیت میکردم و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط