دلنوشته

دلنوشته 😶
.
دست به ابروهایش نمیزد، موهایش مشکیِ مشکی بود
دوست داشت پسرانه رفتار کند...
با پسرهای همسایه فوتبال بازی میکرد؛ بلند میخندید ؛ بدون اینکه نگران جلب شدن توجهِ کسی باشد آدامسش را باد میکرد و میترکاند و قهقههِ میزد...
میگفتیم: دستی به ابروهایت بکش
میگفت :"از این سوسول بازی ها خوشم نمیاید"...
نه از سوسک و مارمولک میترسید نه از تاریکی و تنها ماندن...
شبیه ما نبود؛ شبیهِ هیچکس نبود...
حرف هایش،رفتارش، عقایدش ...
شبیهِ خودش بود.
بعداز چند وقت دیدمش. آرام راه میرفت و ریز میخندید. موهای بلوندش را از زیر روسری کمی بیرون ریخته بود، رویِ ناخن های سوهان کشیده و مرتبش لاکِ صورتی رنگ نشسته بود...
در انگشت چپش "حلقه" دیده بودم...
رفتم جلو و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: چه تغییر خوبی...
خندید و گفت : "حالا کسی را پیدا کردم که انقدر مرد هست تا من هم برایش زن باشم"
سحر_رستگار
دیدگاه ها (۱۳)

👩 👩 ‍ 👩 ‍ زنها👧 👧 👩 ‍زنها را میتوان به دو دسته تقسیم ...

ما اخرین نسل ......ما آخرین نسل بازی های کوچه ایمنخستین نسلی...

وقتی آن عینکِ با قاب مشکی را به چشم میزنیموهایت را از زیرِ ش...

بفرما خوج ......

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط