اِبراهِم بسیار زیبا
#اِبراهِم #بسیار_زیبا
صدایش ، وحی وار به گوش می رسید: اِبراهِم ..؛ نفس های او با این شش حرفیه ساده برکت پیدا می کرد..و ای کاش در آن لحظات جان دادن جایز بود.
باید اقرار کنم همین خصوصیت منحصر به فردش، کار دستم داد و من از "فاطمه خانم" ارتقاء پیدا کردم به "فاطمه جان!" انصافا مگر یک دختر از خدا چه میخواست؟جز آن بنده خدایی که تداعی نام ابراهیم را بلد باشد؟
به این ترتیب؛ ما با بــِ بسم ا.. و الف اِبراهیم رفتیم و خانه ی عشقمان را کردیم بنا، این که می گویم خانه ی عشق البته بی حکمت نیست دست برقضا..؛
روز اول زندگی مشترک با نان سنگک خدمتم رسید و من هم به سراغ تخم مرغ و ماهیتابه رفتم که او پیشدستی کرد و گفت:"امروز شما دست به سیاه و سفید نمی زنید فاطمه جان.." یک صندلی آورد و ادامه داد:"شما همین جا بنشینید و خوب تماشا کنید من را..!"
چاره ای نبود.نشستم و تماشایش کردم..آخر خدمت کردن به خلق جزو لاینفک مرام اِبراهیم بود و حالا این ویژگی از او به همسرجانمان ارث رسیده بود.
روز دوم میخواستم ثابت کنم برای خودم کدبانویی هستم.به سراغ کتاب "آشپز باشی" رفتم و نتیجه اش شد کشک بادمجانی که هرکسی می خورد در دلش می گفت همان بهتر است بروم کشکم را بسابم.هرکسی جز او.حتی خودِ من هم لب به غذا نزدم در عوض او با به به و چه چه آخرین لقمه اش را نوشِ جان کرد و گفت: "به پاس زحماتت فردا شب کباب مهمان ما..!"
کمی جا خوردم اما آنقدر هم دور از انتظار نبود؛ آخر اِبراهیم چه بسیار شکم های گرسنه ای را سیراب نکرده بود و حالا این تاج سر من هم برای خودش شده بود یک پارچه اِبراهیم آقا..
روز سوم،چهارم...به همین منوال گذشت بیست و پنج سال زندگی.. چراغ این خانه به لطف ابراهیم همچنان روشن ماند و خانه ی عشق ما حسابی رونق گرفته بود با دو گل پسر به نام های: ابراهیم و هادی..گاهی آنقدر این دو وروجک خانه را می گذاشتند روی سرشان که حواس درست و حسابی برایم نمی ماند.حتی امروز صبح از شدت کلافگی آن ها را متناوب صدا زدم: "ابراهیم هادی آرام تر مامان جان..بیایید اینجا..! "
بچه ها خنده کنان گفتند:
"ما پشت سرت هستیم مامان"
پدرشان اما لبش را گزید و گفت:
"ابراهیم هادی گمنام رفتی..شهیدم..رفیقم..آخ گمنام رفتی از دنیا.."
پسر ارشدم بشدت بابایی بود.زار زار به لبهای پدرش نگاه کرد و گفت:"بابا به خدا من گم نشدم..نگاه کن..همینجام.یوقت گریه نکنی ها..جان ابراهیم!" ته تغاری هم تقلید کرد:"جان هادی!"
صدای بچها در سرسرای خانه پچید:
"جان ابراهیم..
جان هادی..
جان ابراهیم..
جان هادی.."
پدرشان به هق هق افتاد..
و باز آن صدای آشنا من را از خود بی خود کرد: "اِبراهِم .."
#میم_اصانلو #جیک_و_ماجیک
صدایش ، وحی وار به گوش می رسید: اِبراهِم ..؛ نفس های او با این شش حرفیه ساده برکت پیدا می کرد..و ای کاش در آن لحظات جان دادن جایز بود.
باید اقرار کنم همین خصوصیت منحصر به فردش، کار دستم داد و من از "فاطمه خانم" ارتقاء پیدا کردم به "فاطمه جان!" انصافا مگر یک دختر از خدا چه میخواست؟جز آن بنده خدایی که تداعی نام ابراهیم را بلد باشد؟
به این ترتیب؛ ما با بــِ بسم ا.. و الف اِبراهیم رفتیم و خانه ی عشقمان را کردیم بنا، این که می گویم خانه ی عشق البته بی حکمت نیست دست برقضا..؛
روز اول زندگی مشترک با نان سنگک خدمتم رسید و من هم به سراغ تخم مرغ و ماهیتابه رفتم که او پیشدستی کرد و گفت:"امروز شما دست به سیاه و سفید نمی زنید فاطمه جان.." یک صندلی آورد و ادامه داد:"شما همین جا بنشینید و خوب تماشا کنید من را..!"
چاره ای نبود.نشستم و تماشایش کردم..آخر خدمت کردن به خلق جزو لاینفک مرام اِبراهیم بود و حالا این ویژگی از او به همسرجانمان ارث رسیده بود.
روز دوم میخواستم ثابت کنم برای خودم کدبانویی هستم.به سراغ کتاب "آشپز باشی" رفتم و نتیجه اش شد کشک بادمجانی که هرکسی می خورد در دلش می گفت همان بهتر است بروم کشکم را بسابم.هرکسی جز او.حتی خودِ من هم لب به غذا نزدم در عوض او با به به و چه چه آخرین لقمه اش را نوشِ جان کرد و گفت: "به پاس زحماتت فردا شب کباب مهمان ما..!"
کمی جا خوردم اما آنقدر هم دور از انتظار نبود؛ آخر اِبراهیم چه بسیار شکم های گرسنه ای را سیراب نکرده بود و حالا این تاج سر من هم برای خودش شده بود یک پارچه اِبراهیم آقا..
روز سوم،چهارم...به همین منوال گذشت بیست و پنج سال زندگی.. چراغ این خانه به لطف ابراهیم همچنان روشن ماند و خانه ی عشق ما حسابی رونق گرفته بود با دو گل پسر به نام های: ابراهیم و هادی..گاهی آنقدر این دو وروجک خانه را می گذاشتند روی سرشان که حواس درست و حسابی برایم نمی ماند.حتی امروز صبح از شدت کلافگی آن ها را متناوب صدا زدم: "ابراهیم هادی آرام تر مامان جان..بیایید اینجا..! "
بچه ها خنده کنان گفتند:
"ما پشت سرت هستیم مامان"
پدرشان اما لبش را گزید و گفت:
"ابراهیم هادی گمنام رفتی..شهیدم..رفیقم..آخ گمنام رفتی از دنیا.."
پسر ارشدم بشدت بابایی بود.زار زار به لبهای پدرش نگاه کرد و گفت:"بابا به خدا من گم نشدم..نگاه کن..همینجام.یوقت گریه نکنی ها..جان ابراهیم!" ته تغاری هم تقلید کرد:"جان هادی!"
صدای بچها در سرسرای خانه پچید:
"جان ابراهیم..
جان هادی..
جان ابراهیم..
جان هادی.."
پدرشان به هق هق افتاد..
و باز آن صدای آشنا من را از خود بی خود کرد: "اِبراهِم .."
#میم_اصانلو #جیک_و_ماجیک
۸.۴k
۱۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.