تا آن که ناخوشی حصبه مرا گرفت بعد از ده پانزده روز دو

«...تا آن که ناخوشی حصبه مرا گرفت بعد از ده پانزده روز دوا خوردن و عرق ننمودن،حال یأس از حیات حاصل گردید.
طبیب به رفیق باوفا گفت:اگر امروز و امشب عرق نکند کار مشکل می‌شود.
رفیق شوربای داغی ساخت،گفت:ولو بی‌میل هم باشی تا بتوانی زیاد بخور،بلکه عرق کنی،چندقاشق خوردم و خوابیدم،یک لحاف از خودش بود کرباسی،روی من انداخت و لحاف دیگری آورد او را هم انداخت، دو خرقه داشتم هر دو را انداخت.
گفتم نفسم تنگی می‌کند خفه می‌شوم،باز دیدم نمدی دولا کرده آن را هم انداخت؛در بین آن که داد من بلند بود که حالا خفه می‌شوم، یک مرتبه خودش را مثل قرباقه۱ از روی این همه اثقال بر روی من انداخت،دست و پای خود را باز نموده به اطراف من مرا محکم گرفته، که نمی‌توانم تکان بخورم،نفس به سینه پیچید.
آنچه زور زدم و تلاش کردم که آخوند خر را دور کنم، ضعف غالب بود،زورم نرسید،آنچه فحش و ناسزا گفتم این احمق لجوج نشنید؛گریه گرفت،آنچه التماس و زاری و قسم خوردن که من می‌میرم بگذار بلکه به آسودگی جان بدهم،ثمر نکرد و از صدا افتادم و نفس به شماره افتاد.سر تسلیم به عزرائیل یزدی،به لاعلاجی سپردم و از خود گذشتم.
أیسٵ من الحیوة و عازماً علی الموت؛عرق آمد و آمد و آمد تا لباس و لحاف زیرین‌ تر گردیده. خورده خورده۲ گرفتگی تنگی سینه برطرف شد،
گفتم:آخوند حالا برخیز که من عرق کردم و از مردن برگشتم،گفت:بر می‌خیزم،به شرط آن که چیزهای دیگر را برنداری.گفتم:سمعاً و طاعة،بالاخره از ناخوشی خلاصط و خوب شدم...»

#سیاحت_غرب صص۳۶ و ۳۷
#تـش
#خوشی_شی
دیدگاه ها (۱)

#بسم_الله_الرحمن_الرحیمعَفَا اللَّهُ عَمَّا سَلَفَگذشته‌ت رو...

بسم الله النوربسم الله النور النوروالفجر[نجات ڪشتی از گردابه...

محبوبم!،انواعِ خجالت هارا می کِشم..!#تـش

‏عکس با لباسِ باز میگیری بعد اونجایی از بدنت که معلومه با گل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط