رمان خانواده باحال ما پارت ۸
آکوتاگاوا گفت:تو نمیتونی بهش دست بزنی فهمیدی مات موندن* عصبانی*
من یواش بهش گفتم: اکوتاگاوا بیا باهم باشیم اگه باهم باشیم میتونیم شکستش بدیم😎✊
+باشه:|
اون راشومو رو صدا زد من هم کنترل جاذبه رو آتسوشی گفت: اوفففففف اکوتاگاوا این پسر بچه میخواد با من بجنگه شکستم بده 😂خندیدن*
با کمی عصبانیت بهش گفتم من پسر بچه نیستم تازه من خیلیا رو شکست دادم تو که اندازه مورچه هستی نسبت به بقیه قه قهه زدن*
اکوتاگاوا گفت: هی آتسوشی درسته ی بار منو شکست دادی ولی این دفعه نمی زارم 😑
آتسوشی گفت: اوووووو چه ترسناک😢زر اضافه نزن حالا بگو ببینم این پسر کیه که انقد برات مهمه؟ 🤨
+این پسر خواهرم اصن به تو چه=-=
اکوتاگاوا همین جور که داشت با آتسوشی حرف میزد من یواش یواش رفتم پشت سرش بعد دستمو بهش زدم گفتمش: دیگه نمیتونی ی قدمم برداری کوچولو 😏
یدفعه آتسوشی افتاد رو زمین که من گفتمش:تو منو دست کم گرفتی خوشکله😉
رو به اکوتاگاوا کردم و بهش گفتم:حالا میخوای اینو چیکارش کنی اکوتاگاوا :>
گفت:میخوام ی جایی بزارمش دستانش رو ببندم که دیگه جایی نره😏😈
_اکوتاگاوا من ی جایی رو می شناسم بریم*-*
+باشه بریم پوکر بودن*
بهش گفتم: ی لحظه وایسا برم به مامان و بابام بگم که دارم با تو میرم بیرون خواستم برم که ی لحظه دیدم ی کله ای رفت داخل بعد که بدو بدو رفتم سمت در خونه دیدم که دازای داشته منو نگا میکرده بهش گفتم که: بابا تو اینجا چیکار میکنی چرا اومدی اینجا ○-○
با خنده گفت: آفرین آنگو برو کمک اکوتاگاوا:) من مات مونده بودم که چی بهش بگم یعنی چی....یعنی موافق من با اکوتاگاوا برم یا با یکی دعوا کردم بعد با اون یارو برم.......○-○
ادامه پارت تا پسفردا😘🤪
کپی ممنوع 🤗❌🤗❌🤗❌
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
من یواش بهش گفتم: اکوتاگاوا بیا باهم باشیم اگه باهم باشیم میتونیم شکستش بدیم😎✊
+باشه:|
اون راشومو رو صدا زد من هم کنترل جاذبه رو آتسوشی گفت: اوفففففف اکوتاگاوا این پسر بچه میخواد با من بجنگه شکستم بده 😂خندیدن*
با کمی عصبانیت بهش گفتم من پسر بچه نیستم تازه من خیلیا رو شکست دادم تو که اندازه مورچه هستی نسبت به بقیه قه قهه زدن*
اکوتاگاوا گفت: هی آتسوشی درسته ی بار منو شکست دادی ولی این دفعه نمی زارم 😑
آتسوشی گفت: اوووووو چه ترسناک😢زر اضافه نزن حالا بگو ببینم این پسر کیه که انقد برات مهمه؟ 🤨
+این پسر خواهرم اصن به تو چه=-=
اکوتاگاوا همین جور که داشت با آتسوشی حرف میزد من یواش یواش رفتم پشت سرش بعد دستمو بهش زدم گفتمش: دیگه نمیتونی ی قدمم برداری کوچولو 😏
یدفعه آتسوشی افتاد رو زمین که من گفتمش:تو منو دست کم گرفتی خوشکله😉
رو به اکوتاگاوا کردم و بهش گفتم:حالا میخوای اینو چیکارش کنی اکوتاگاوا :>
گفت:میخوام ی جایی بزارمش دستانش رو ببندم که دیگه جایی نره😏😈
_اکوتاگاوا من ی جایی رو می شناسم بریم*-*
+باشه بریم پوکر بودن*
بهش گفتم: ی لحظه وایسا برم به مامان و بابام بگم که دارم با تو میرم بیرون خواستم برم که ی لحظه دیدم ی کله ای رفت داخل بعد که بدو بدو رفتم سمت در خونه دیدم که دازای داشته منو نگا میکرده بهش گفتم که: بابا تو اینجا چیکار میکنی چرا اومدی اینجا ○-○
با خنده گفت: آفرین آنگو برو کمک اکوتاگاوا:) من مات مونده بودم که چی بهش بگم یعنی چی....یعنی موافق من با اکوتاگاوا برم یا با یکی دعوا کردم بعد با اون یارو برم.......○-○
ادامه پارت تا پسفردا😘🤪
کپی ممنوع 🤗❌🤗❌🤗❌
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
۶.۲k
۱۳ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.