رمان ارباب من پارت: ۱۰۹
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
_ دوست ندارم با تو هم سفره بشم
_ چرا؟!
_ چون حالم ازت به هم میخوره
با کلافگی به صندلی تکیه داد و گفت:
_ ببین خودت نمیذاری باهات درست رفتار کنم
_ مگه تا الان درست رفتار میکردی؟
_ نکردم؟
با عصبانیت از سرجام پاشدم و گفتم:
_ حتما رفتار عصرت درست بوده آره؟ اون موقع من رو یه سگ میدیدی که اونجوری رفتار میکردی!
نیشخندی زد و با طعنه گفت:
_ آره خب اون مدلش سگی بود
_ همین؟
_ دنبال جواب دیگه ای هستی؟
با تنفر نگاهش کردم و گفتم:
_ تو...تو نفرت انگیز ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم!
و بالافاصله از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم.
در رو پشت سرم بستم و همونجا روی زمین نشستم و به اشکام اجازه سرازیر شدن دادم.
خدایا آخه چرا؟ چرا این اتفاقات باید برای من بیفته؟!
خودت یکاری کن من از اینجا و از دست این بهراد نجات پیدا کنم.
اشکام رو پاک کردم و از جام پاشدم؛ از عصر تا حالا خوابیده بودم و الان خوابم نمیومد.
اگه تو خونه ی خودمون بودم الان با لپ تاپ و گوشیم سرگرم بودم اما اینجا...
با به یادآوردن گوشیم، ابروهام درهم شد و زیر لب گفتم:
_ راستی گوشی و وسایل من کجاست؟!
یکم فکر کردم و وقتی یادم نیومد پوفی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم.
الان مشکلات خیلی بیشتری داشتم و وقت برای اینکه بخوام به گوشیم یا وسایلم فکر کنم رو نداشتم!
دستی روی صورتم کشیدم که در اتاقم باز شد و دوباره سر و کله ی اون مردتیکه بهراد پیدا شد.
پاشدم سر جام نشستم و با کلافگی گفتم:
_ بله؟
_ طلبکارانه جواب میدی!
_ اگه اجازه بدی میخوام بخوابم
_ اجازه نمیدم
دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ باشه برو بیرون
_ اسنکت رو برات آوردم بی لیاقت
_ نمیخوام، خودت بخور که یه وقت ضعف نکنی!
_ مطمئنی؟
_ آره
از اتاق بیرون رفت و گفت:
_ باشه پس بمون همونجا و بمیر از گشنگی احمق جون!
و مثل گاو در اتاق رو محکم بست و رفت...
_ دوست ندارم با تو هم سفره بشم
_ چرا؟!
_ چون حالم ازت به هم میخوره
با کلافگی به صندلی تکیه داد و گفت:
_ ببین خودت نمیذاری باهات درست رفتار کنم
_ مگه تا الان درست رفتار میکردی؟
_ نکردم؟
با عصبانیت از سرجام پاشدم و گفتم:
_ حتما رفتار عصرت درست بوده آره؟ اون موقع من رو یه سگ میدیدی که اونجوری رفتار میکردی!
نیشخندی زد و با طعنه گفت:
_ آره خب اون مدلش سگی بود
_ همین؟
_ دنبال جواب دیگه ای هستی؟
با تنفر نگاهش کردم و گفتم:
_ تو...تو نفرت انگیز ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم!
و بالافاصله از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم.
در رو پشت سرم بستم و همونجا روی زمین نشستم و به اشکام اجازه سرازیر شدن دادم.
خدایا آخه چرا؟ چرا این اتفاقات باید برای من بیفته؟!
خودت یکاری کن من از اینجا و از دست این بهراد نجات پیدا کنم.
اشکام رو پاک کردم و از جام پاشدم؛ از عصر تا حالا خوابیده بودم و الان خوابم نمیومد.
اگه تو خونه ی خودمون بودم الان با لپ تاپ و گوشیم سرگرم بودم اما اینجا...
با به یادآوردن گوشیم، ابروهام درهم شد و زیر لب گفتم:
_ راستی گوشی و وسایل من کجاست؟!
یکم فکر کردم و وقتی یادم نیومد پوفی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم.
الان مشکلات خیلی بیشتری داشتم و وقت برای اینکه بخوام به گوشیم یا وسایلم فکر کنم رو نداشتم!
دستی روی صورتم کشیدم که در اتاقم باز شد و دوباره سر و کله ی اون مردتیکه بهراد پیدا شد.
پاشدم سر جام نشستم و با کلافگی گفتم:
_ بله؟
_ طلبکارانه جواب میدی!
_ اگه اجازه بدی میخوام بخوابم
_ اجازه نمیدم
دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ باشه برو بیرون
_ اسنکت رو برات آوردم بی لیاقت
_ نمیخوام، خودت بخور که یه وقت ضعف نکنی!
_ مطمئنی؟
_ آره
از اتاق بیرون رفت و گفت:
_ باشه پس بمون همونجا و بمیر از گشنگی احمق جون!
و مثل گاو در اتاق رو محکم بست و رفت...
۱۴.۴k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.