مسجدی کنارمشروب فروشی قرارداشت وامام جماعت آن مسجددرخطبه

مسجدی کنارمشروب فروشی قرارداشت وامام جماعت آن مسجددرخطبه هایش هرروزدعامیکردخداوندا زلزله ای بفرست تااین میخانه ویران شود، روزی زلزله آمدودیوارمسجدروی میخانه فروریخت ومیخانه ویران شد صاحب میخانه نزدامام جماعت رفت وگفت تودعاکردی میخانه من ویران شد پس باید خسارتش رابدهی ،امام جماعت گفت مگردیوانه شدی مگرمیشود بادعای من زلزله بیاید میخانه ات خراب شود،پس هردو نزدقاضی رفتند، قاضی باشنیدن ماجرا گفت درعجبم که صاحب میخانه به خدای توایمان دارد ولی تو که امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری !!!
صادق هدایت
دیدگاه ها (۴)

برگ های پاییزیسرشار از شعور درخت اندو خاطرات سه فصل را به دو...

خدایا کمک کن.....

راستی...دوستی چقدرمی ارزد؟قدری کوه طلا ؟یاکه سنگی سر راه ؟چه...

زندگی مثل یک کلاف کامواست، از دستت که در برود می شود کلاف سر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط