حکایتی از عبید زاکانی براتون آوردم بخوانید و لذت ببرید🌹🌹🌹
حکایتی از عبید زاکانی براتون آوردم بخوانید و لذت ببرید🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شیخی به چُرت بود که زنش وارد شد
و به تعجیل بگفتا:
شیخا چه نشسته ای که آش شله قلمکار دهند
اندر هیئت
پس شیخ به عبا شد
و با دیگ، سمت دروازه پیش گرفت..
چون رسید کوی هیئت را،
خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو
در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند
ره زِ میان صف گشوده،
بالای دیگ برسید
دیگ آش نیمه یافت
پس آشپز را بگفت: دست نگاهدار که نذری را اشکالی هست شرعی
آشپز بگفت: از چه روی ای شیخ؟
خلق نیز به گوش شدند
شیخ بگفت:
قصاب بدیدم به بازار که گوسپندِ تازه ذبح بکرده،
سر به کناری نهاده بود.
چون زِ سر بگذشتم،
حیوان به ناله و اشک شد که قصاب آب نداده هلاکم نمود...
هم از این روی حرام باشد آن گوشت و این شله!
مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که حال که کار زِ کار بگذشته ، چه باید کرد شیخا؟
شیخ بخاراند ریش را و بگفتا:
خُمس آش به شیخ دهید حلال شود!
پس خلق بگفتند آشپز را ،
که خُمس دهی حلال شود،
به زِ آنست که کُلِ آن حرام شود!
پس آشپز دیگ زِ شیخ بستاند و آش اَندر بِکرد!
خلق شادمان شده
شیخ را درود گفته صلوات بفرستادند.
خشتمال که حکایت بدید و بشنید،
شیخ را جلو گرفته بگفتا:
این چه داستان بود که کردی؟
چه کَس دیده که گوسپندِ سر بریده سخن گوید،
ای فریبکار؟
شیخ بگفت:
مهم آش است که به این دیگ شد!
اَلباقی نه گناه من است،
که خلق را اگر میل به خریت باشد
همه کس را حلال باشد به سواری...
رساله ی دلگشا
عبید زاکانی
شیخی به چُرت بود که زنش وارد شد
و به تعجیل بگفتا:
شیخا چه نشسته ای که آش شله قلمکار دهند
اندر هیئت
پس شیخ به عبا شد
و با دیگ، سمت دروازه پیش گرفت..
چون رسید کوی هیئت را،
خیل خلق بدید در آشوب و هیاهو
در اندیشه شد که نوبتش نیاید و شکم در حسرت بماند
ره زِ میان صف گشوده،
بالای دیگ برسید
دیگ آش نیمه یافت
پس آشپز را بگفت: دست نگاهدار که نذری را اشکالی هست شرعی
آشپز بگفت: از چه روی ای شیخ؟
خلق نیز به گوش شدند
شیخ بگفت:
قصاب بدیدم به بازار که گوسپندِ تازه ذبح بکرده،
سر به کناری نهاده بود.
چون زِ سر بگذشتم،
حیوان به ناله و اشک شد که قصاب آب نداده هلاکم نمود...
هم از این روی حرام باشد آن گوشت و این شله!
مردم را ولوله افتاد و آشپز را پرسش که حال که کار زِ کار بگذشته ، چه باید کرد شیخا؟
شیخ بخاراند ریش را و بگفتا:
خُمس آش به شیخ دهید حلال شود!
پس خلق بگفتند آشپز را ،
که خُمس دهی حلال شود،
به زِ آنست که کُلِ آن حرام شود!
پس آشپز دیگ زِ شیخ بستاند و آش اَندر بِکرد!
خلق شادمان شده
شیخ را درود گفته صلوات بفرستادند.
خشتمال که حکایت بدید و بشنید،
شیخ را جلو گرفته بگفتا:
این چه داستان بود که کردی؟
چه کَس دیده که گوسپندِ سر بریده سخن گوید،
ای فریبکار؟
شیخ بگفت:
مهم آش است که به این دیگ شد!
اَلباقی نه گناه من است،
که خلق را اگر میل به خریت باشد
همه کس را حلال باشد به سواری...
رساله ی دلگشا
عبید زاکانی
۲.۰k
۱۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.