گرگ وحشی
گـرگ وحشــی🐺⛓️
𝑷_1
✧𝐵𝐿
چند روزی میشد که آسمون سئول ابری بود،اما انگار آسمون مغرور نمیخواست بغضش رو بشکنه و یه دل سیر گریه کنه.
جیمین که یه روزی از بارون خوشش میومد،الان از بارون متنفر بود.
چرا؟
شاید چون میترسید از سقف خونش آب چکه بده.
یا شایدم چون خاطره خوبی ازش نداشت.
(جیمین ویو)
چند روزی میشه توی فروشگاه کار میکنم.
رعیس اولش چون امگا بودم قبولم نمیکرد،فکر میکرد ممکنه براش دردسر درست کنم.
اما بلاخره قبول کرد،و حقوق خوبی هم بهم میده.
صدای رعد و برق باعث شد از جام بپرم.
خانم مسن نظافتچی کلافه جارو شو گذاشت کنار.
_جیمین،بهتره فروشگاه رو ببندیم و بریم،انگار میخواد بارون بباره،مشتری هم نداریم
باشه ای گفتم و رو پوشم رو در آوردم.
با صدای زنگ در به سمت در چرخیدم.
یه مرد آلفای نسبتا قد بلند که موهاشو از ته زده بود.
روی صورتش پر از جای زخم بود.
تا چشمش افتاد به من،سر تا پا آنالیزم کرد و نیشخندی زد.
_خسته نباشید،یه بسته سیگار
با لحن آرمی جوابشو دادم
+ممنون،حتما
سیگارو با سمتش گرفتم که یهو دستمو لمس کرد و زیر لب چیزی زمزمه کرد
_فرمونت بوی توت فرنگی میده،به نظر خوشمزه میای
+مرتیکه منحرف
و بعد محکم زدم توی صورتش.
بلند خندید و محکم دستمو گرفت و فشار داد
_خشن هم که هستی
دستشو گاز گرفتم که داد بلندی کشید.
رعیس که سر و صدا رو شنیده بود عصبانی به سمتمون اومد.
_اینجا چخبره؟
تا اومدم چیزی بگم مرد دستشو نشون داد و گفت:چیزی نشده فقط توله سگتون یکم وحشیه،گاز میگیره
رعیس چشم غره ای به من رفت و از مرد عذر خواهی کرد.
مرد هم با عصبانیت بهم نگاهی انداخت و رفت.
رعیس کلافه وار هوفی کشید.
_همونطوری شد که فکرشو میکردم،جیمین متاسفم ولی باید اخراجت کنم
چی؟..اخراج..
چیزی نگفتم..چون حق با اون بود..برای امگاهایی مثل من واقعا زندگی سخته.
از فروشگاه اومدم بیرون و به آسمون نگاهی انداختم.
توی همین لحظه بارون شروع به باریدن کرد.
شاید چون حال منو دیده داره گریه میکنه،مگه نه؟
بازم زمین خوردم..بازم نشد..
بی توجه به افکارم راه افتادم.
ذهنمو افکارام احاطه کرده بودن و حواسم به اطراف نبود که با یه چیزی بر خورد کردم.
یه مرد آلفای قد بلند،که سر تا پاسیاه پوشیده بود و یه چتر توی دستش بود.
با چشم های سیاهش بهم خیره شده بود.
فرمونش خیلی خاص بود،یه بوی تلخ که کمی بوی خاک نمدار میداد.
ادامه دارد..
🌚نظرتون چیه؟..ادامش بدم؟
𝑷_1
✧𝐵𝐿
چند روزی میشد که آسمون سئول ابری بود،اما انگار آسمون مغرور نمیخواست بغضش رو بشکنه و یه دل سیر گریه کنه.
جیمین که یه روزی از بارون خوشش میومد،الان از بارون متنفر بود.
چرا؟
شاید چون میترسید از سقف خونش آب چکه بده.
یا شایدم چون خاطره خوبی ازش نداشت.
(جیمین ویو)
چند روزی میشه توی فروشگاه کار میکنم.
رعیس اولش چون امگا بودم قبولم نمیکرد،فکر میکرد ممکنه براش دردسر درست کنم.
اما بلاخره قبول کرد،و حقوق خوبی هم بهم میده.
صدای رعد و برق باعث شد از جام بپرم.
خانم مسن نظافتچی کلافه جارو شو گذاشت کنار.
_جیمین،بهتره فروشگاه رو ببندیم و بریم،انگار میخواد بارون بباره،مشتری هم نداریم
باشه ای گفتم و رو پوشم رو در آوردم.
با صدای زنگ در به سمت در چرخیدم.
یه مرد آلفای نسبتا قد بلند که موهاشو از ته زده بود.
روی صورتش پر از جای زخم بود.
تا چشمش افتاد به من،سر تا پا آنالیزم کرد و نیشخندی زد.
_خسته نباشید،یه بسته سیگار
با لحن آرمی جوابشو دادم
+ممنون،حتما
سیگارو با سمتش گرفتم که یهو دستمو لمس کرد و زیر لب چیزی زمزمه کرد
_فرمونت بوی توت فرنگی میده،به نظر خوشمزه میای
+مرتیکه منحرف
و بعد محکم زدم توی صورتش.
بلند خندید و محکم دستمو گرفت و فشار داد
_خشن هم که هستی
دستشو گاز گرفتم که داد بلندی کشید.
رعیس که سر و صدا رو شنیده بود عصبانی به سمتمون اومد.
_اینجا چخبره؟
تا اومدم چیزی بگم مرد دستشو نشون داد و گفت:چیزی نشده فقط توله سگتون یکم وحشیه،گاز میگیره
رعیس چشم غره ای به من رفت و از مرد عذر خواهی کرد.
مرد هم با عصبانیت بهم نگاهی انداخت و رفت.
رعیس کلافه وار هوفی کشید.
_همونطوری شد که فکرشو میکردم،جیمین متاسفم ولی باید اخراجت کنم
چی؟..اخراج..
چیزی نگفتم..چون حق با اون بود..برای امگاهایی مثل من واقعا زندگی سخته.
از فروشگاه اومدم بیرون و به آسمون نگاهی انداختم.
توی همین لحظه بارون شروع به باریدن کرد.
شاید چون حال منو دیده داره گریه میکنه،مگه نه؟
بازم زمین خوردم..بازم نشد..
بی توجه به افکارم راه افتادم.
ذهنمو افکارام احاطه کرده بودن و حواسم به اطراف نبود که با یه چیزی بر خورد کردم.
یه مرد آلفای قد بلند،که سر تا پاسیاه پوشیده بود و یه چتر توی دستش بود.
با چشم های سیاهش بهم خیره شده بود.
فرمونش خیلی خاص بود،یه بوی تلخ که کمی بوی خاک نمدار میداد.
ادامه دارد..
🌚نظرتون چیه؟..ادامش بدم؟
- ۱۸۸
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط