نام رمان ازدواج بخاطر برادرم
نام رمان: ازدواج بخاطر برادرم
نویسنده: ماه بانو
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۶۶۵
خلاصه رمان:
این داستان بانام ازدواج بخاطر برادرم ،داستان خنده،غم،خوشی،عشق وفداکاریه که البته در نهایت به پخته شدن داستان کمک میکنه
….دختری از تبار خوشی وآزادی…کسی که در خوشبختی غرق شده ….کسی که مزه ی تلخ درد براش نا آشناس…
بخشی از رمان:
در اتاقو زدم دیدم باز نمیکنه هل دادم رفتم تو مثل یه خرس خوابیده بود. آروم رفتم جلو……
بوووم دستامو کوبیدم بهم نه بابا انگاری یه عمری بود نخوابیده بود، سرمو بر گردوندم……
دنبال یه چیزی میگشتم که بزنم توی سرش……
دیرم شده بود….
یهو دیدم دستم توی دستشه ….بعد با یه فشار, پرت شدم توی بغلش…
آهای بیشعور نمیای من برم… تو غلط میکنی تنهایی بری….
من:خوب باشه با غیرت حالا پاشو دیگه….. اما بدون توجه به حرف من محکم توی بغلش گرفتم
ودستشو با غیظ کشید روی سرم وگفت:بخواب دخ خرم…
من:ولم کن بابا…
هرچی دست وپا زدم اهمیتی نداد…..
منم داد زدم :مامان، مامان بیا پسر تو جمع کن خفم کرد….
من مدرسه دارم… شهریار تا دید من داد زدم دستشو گذاشت جلو دهنم…
وگفت:بابا باشه چرا مامانو از خواب بیدار میکنی…
اینو گفت وغر غر کنان درحالی که خمیازه میکشید بلند شد…
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d8%b2%d8%af%d9%88%d8%a7%d8%ac-%d8%a8%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%d8%af%d8%b1%d9%85/
نویسنده: ماه بانو
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۶۶۵
خلاصه رمان:
این داستان بانام ازدواج بخاطر برادرم ،داستان خنده،غم،خوشی،عشق وفداکاریه که البته در نهایت به پخته شدن داستان کمک میکنه
….دختری از تبار خوشی وآزادی…کسی که در خوشبختی غرق شده ….کسی که مزه ی تلخ درد براش نا آشناس…
بخشی از رمان:
در اتاقو زدم دیدم باز نمیکنه هل دادم رفتم تو مثل یه خرس خوابیده بود. آروم رفتم جلو……
بوووم دستامو کوبیدم بهم نه بابا انگاری یه عمری بود نخوابیده بود، سرمو بر گردوندم……
دنبال یه چیزی میگشتم که بزنم توی سرش……
دیرم شده بود….
یهو دیدم دستم توی دستشه ….بعد با یه فشار, پرت شدم توی بغلش…
آهای بیشعور نمیای من برم… تو غلط میکنی تنهایی بری….
من:خوب باشه با غیرت حالا پاشو دیگه….. اما بدون توجه به حرف من محکم توی بغلش گرفتم
ودستشو با غیظ کشید روی سرم وگفت:بخواب دخ خرم…
من:ولم کن بابا…
هرچی دست وپا زدم اهمیتی نداد…..
منم داد زدم :مامان، مامان بیا پسر تو جمع کن خفم کرد….
من مدرسه دارم… شهریار تا دید من داد زدم دستشو گذاشت جلو دهنم…
وگفت:بابا باشه چرا مامانو از خواب بیدار میکنی…
اینو گفت وغر غر کنان درحالی که خمیازه میکشید بلند شد…
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d8%b2%d8%af%d9%88%d8%a7%d8%ac-%d8%a8%d8%ae%d8%a7%d8%b7%d8%b1-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%d8%af%d8%b1%d9%85/
- ۳.۸k
- ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط