اجبار به عشق ... part 20
تا آخرین زنگ پسر سعی داشت به دخترک نزدیک بشه
اما نمیتونست
و دخترک هم خوب فهمیده بود که پسر از اون ادماییه که وقتی بهشون رو میدی پرو میشن
بعد از خوردن زنگ آخر به سمت بیرون میرفت که
دستش کشیده شد
تهیونگ : بیا
هه یونگ : چی ؟ ... چیکار میکنی ؟
تهیونگ : باهات کار دارم بیا
هه یونگ : باشه دستمو ول کن
تهیونگ : نمیخوام
هه یونگ: باشه ...
بعد از این که سوار ماشین شدن
هه یونگ : خب ؟
تهیونگ : چخبر ؟ ... خوبی ؟
هه یونگ : ها ؟ ... برا همین آوردیم اینجا؟
تهیونگ : نه
هه یونگ: خب ؟
تهیونگ: چرا رفته بودی آزمایشگاه؟
هه یونگ : چی ؟
تهیونگ :میدونم رفته بودی پس نپیچون و دلیلشو بگو
هه یونگ: خب ... آخه...
تهیونگ : فهمیدی نه ؟
هه یونگ : ها ؟ ... نه
تهیونگ: میدونم فهمیدی
هه یونگ : خب ؟ ... حالا میخوای چیکار کنی ؟
تهیونگ : به کسی نگو
هه یونگ: نمیشه
تهیونگ : چرا ؟ ... تو که کسی دوست نداره و بهت توجه نمیکنه ... این کارم بکنی توجه نمیکنن
هه یونگ : میدونم
تهیونگ : اگه این کارو نکنی بهت توجه میکنم
هه یونگ : من تشنه ی توجه نیستم جناب ... نیازیم به پول ندارم ... بعدشم حقیقت که همیشه پشت پرده نمیمونه ؟
تهیونگ : اگه از بین بره چی ؟ اون وقت دیگه پشت پرده نیست
هه یونگ: من میخوام بگم
تهیونگ : اصلا میدونی حقیقت داره یا نه ؟
هه یونگ: من حتی برگه ی ازمایشو نگاهش نکردم ... ولی تو حدسمو به یقین تبدیل کردی
تهیونگ : من ... من یه بچه ی پرورشگاهی بودم ... که پدر و مادرم داخل یه تصادف جونشونو از دست دادن ... چرا میخوای فرصت دوباره ی زندگیمو ازم بگیری؟
هه یونگ : من دلم با این حرف ها نرم نمیشه ... همین جا پیاده میشم ... خداحافظ
تهیونگ : خدافظ
...
لایک : ۲۱
کامنت : ۱۱
یکم فیلم هندی شد ... اگه مزخرف شد بگید یجور دیگه بنویسم ... خودم میدونم چرت شد
اما نمیتونست
و دخترک هم خوب فهمیده بود که پسر از اون ادماییه که وقتی بهشون رو میدی پرو میشن
بعد از خوردن زنگ آخر به سمت بیرون میرفت که
دستش کشیده شد
تهیونگ : بیا
هه یونگ : چی ؟ ... چیکار میکنی ؟
تهیونگ : باهات کار دارم بیا
هه یونگ : باشه دستمو ول کن
تهیونگ : نمیخوام
هه یونگ: باشه ...
بعد از این که سوار ماشین شدن
هه یونگ : خب ؟
تهیونگ : چخبر ؟ ... خوبی ؟
هه یونگ : ها ؟ ... برا همین آوردیم اینجا؟
تهیونگ : نه
هه یونگ: خب ؟
تهیونگ: چرا رفته بودی آزمایشگاه؟
هه یونگ : چی ؟
تهیونگ :میدونم رفته بودی پس نپیچون و دلیلشو بگو
هه یونگ: خب ... آخه...
تهیونگ : فهمیدی نه ؟
هه یونگ : ها ؟ ... نه
تهیونگ: میدونم فهمیدی
هه یونگ : خب ؟ ... حالا میخوای چیکار کنی ؟
تهیونگ : به کسی نگو
هه یونگ: نمیشه
تهیونگ : چرا ؟ ... تو که کسی دوست نداره و بهت توجه نمیکنه ... این کارم بکنی توجه نمیکنن
هه یونگ : میدونم
تهیونگ : اگه این کارو نکنی بهت توجه میکنم
هه یونگ : من تشنه ی توجه نیستم جناب ... نیازیم به پول ندارم ... بعدشم حقیقت که همیشه پشت پرده نمیمونه ؟
تهیونگ : اگه از بین بره چی ؟ اون وقت دیگه پشت پرده نیست
هه یونگ: من میخوام بگم
تهیونگ : اصلا میدونی حقیقت داره یا نه ؟
هه یونگ: من حتی برگه ی ازمایشو نگاهش نکردم ... ولی تو حدسمو به یقین تبدیل کردی
تهیونگ : من ... من یه بچه ی پرورشگاهی بودم ... که پدر و مادرم داخل یه تصادف جونشونو از دست دادن ... چرا میخوای فرصت دوباره ی زندگیمو ازم بگیری؟
هه یونگ : من دلم با این حرف ها نرم نمیشه ... همین جا پیاده میشم ... خداحافظ
تهیونگ : خدافظ
...
لایک : ۲۱
کامنت : ۱۱
یکم فیلم هندی شد ... اگه مزخرف شد بگید یجور دیگه بنویسم ... خودم میدونم چرت شد
۵.۸k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.