در من هیولایی ست
در من هیولایی ست
بازمانده از غارهای پیش از تاریخ،
بی تاب،
حسودی می کند
به نخ به پارچه
که لباس شده اند دورِ تقدسِ شانه هایت
بی حضورِ نوازشِ انگشت های من
حسودی می کند
به در، دستگیره
به هر چیز که بی اجازه ی او
دست تو را می گیرد
می برد قدمی دورتر حتی
در من دیوی ست
وامانده از شعرهای "ناظم"
نه چشمش آبی ست
نه متمدن
که رفتنِ معشوقه اش را تماشا کند
بی که فریادِ خشمش
ابرهای آسمان را به هم نریزد
حسودی می کند
به شال، به نسیم
به آفتاب و مهتاب
- وقتی هوای موهات
تیر می کشد میانِ رگ های خماریِ دست هام-
به ویترینِ مغازه های شهرِ تو حتی
که برق نگاهت را
آئینه می شوند...
در من
عشقی هیولایی
شب ها دیازپام می خورد
آرام
زنجیر می شود
در را می بندم و باز
شعری می نویسم
که التماسِ واژه هاش
دلت را مهربان کند شاید.
بعد
این پارادوکسِ پست مدرن
الکل و سرگیجه می شود
تب می شود به چشم هام
و خواب
انگار که غریبه ای دیده باشد
راهش را کج می کند.
بیگانه ای
بیرون از من زندگی می کند...
#پوریا_اشتری
@dastkhatcafe
بازمانده از غارهای پیش از تاریخ،
بی تاب،
حسودی می کند
به نخ به پارچه
که لباس شده اند دورِ تقدسِ شانه هایت
بی حضورِ نوازشِ انگشت های من
حسودی می کند
به در، دستگیره
به هر چیز که بی اجازه ی او
دست تو را می گیرد
می برد قدمی دورتر حتی
در من دیوی ست
وامانده از شعرهای "ناظم"
نه چشمش آبی ست
نه متمدن
که رفتنِ معشوقه اش را تماشا کند
بی که فریادِ خشمش
ابرهای آسمان را به هم نریزد
حسودی می کند
به شال، به نسیم
به آفتاب و مهتاب
- وقتی هوای موهات
تیر می کشد میانِ رگ های خماریِ دست هام-
به ویترینِ مغازه های شهرِ تو حتی
که برق نگاهت را
آئینه می شوند...
در من
عشقی هیولایی
شب ها دیازپام می خورد
آرام
زنجیر می شود
در را می بندم و باز
شعری می نویسم
که التماسِ واژه هاش
دلت را مهربان کند شاید.
بعد
این پارادوکسِ پست مدرن
الکل و سرگیجه می شود
تب می شود به چشم هام
و خواب
انگار که غریبه ای دیده باشد
راهش را کج می کند.
بیگانه ای
بیرون از من زندگی می کند...
#پوریا_اشتری
@dastkhatcafe
۲.۶k
۳۰ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.