دلم میخواهد دستی به شانه ام بزند

دلم میخواهد دستی به شانه ام بزند...
و من برگردم و ببینم خداست...
و با تمام دلخوری که ازش دارم مثل کودکی که مادرش تنبیهش کرده اما باز هم به آغوش مادرش پناه میبرد،خود را در آغوشش بیاندازم و بلند بلند گریه کنم و به سینه اش مشت بکوبم و از ناملایمت هایی که دیده ام شکایت کنم و او باز هم مرا محکم تر بغل کند و زمانی که دلم آرام گرفت و ساکت شدم آرام در گوشم بگوید عزیزم همه اش خواب بود،بازی بود... چشم هایت را باز کن... ببین هیچ کدام از ناملایمت ها واقعیت نداشتند و اولین چیزی که نشانم میدهد آرامش و بچگی 4 سال پیشم باشد... خدایا خسته ام... اگر خوابم بیدارم کن و اگرنه،بس است دیگر این بیداری... برایم لالایی بخوان...خسته ام...
دیدگاه ها (۱)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط