اوپـس ...!
اوپـس ...!
باز غذا را سوزانـدم
بویش تمام خانه را پر کرده
شایـد از قصـد سوزاندمش تا تو به آشپزخانـه بیایـی ...
بعد ازم اجازه بگیرے ...
کهـ خانـم می شود خودم را در شامپوے خرسی موهایت غرق کنم؟!
♥_♥
بوے غذایت ...؟! :|
پنجـره را باز می کنی باران زده است
غذاے سوخته ام را از پنجره بهـ بیرون پرت می کنی ...
می افتـد روے بنز همسایه!
دستم را می گیری تا با آهنگ دزدگیرش تانگو برقصیـم!
لاک قرمز ناخن هاے پایم با گام هایت می رقصند!
بعد بهـ آسانی بلندم می کنی و می گذاریم روے صندلی
ظرف هاے گل گلیمـان را از کابینت بر می دارے و می گذاری جلویمان
نمک و فلفل را هم می آوری
و بعد اداے خوردن در می آوری و من بلنـد بلنـد می خندم و چشم هایم چشم هایت را دنبال می کنند!
می گویی نمکدان را بردار!
می پرسم چرا؟!
می گویی بردار دیگه!
تا می آیم بردارم روے دستم میزنی و می گویی: خیــر خانـم! دکترتان گفته که مرض نمک داریـد!
نمک برایتان جایز نیست
تند تند ذهنم را می گردم تا مبادا از جواب پس دادن بهت جا بمانم!
می گویم: پس این آقاے با نمک که روبه رویم نشسته نیز برایم جایز نیست!
اخمی با خنده می کنی و می گویی: انسان جایزالخطاست! حتی دکترش...!
باد خنکی می وزد کمی سردم می شود می خواهی بغلم کنی اما ...
لپ هایت گل می اندازد ...
می فهممتــــ ...!
می گویم: می شود پنجره را ببندی؟
چشمی می گویی و بلند می شوی و از
آشپزخانه بیرون می روی!
انتظارت را می کشم کهـ برگردے ...
پس چرا نمی آیی؟!
بوی غذای سوخته می آید!
اطرافم را نگاه میکنم
من در آشپزخانه ام!
غذا روی گاز است و دود ...!
اما تو که غذا را روی بنز همسایه انداخته بودی!
پنجره را باز می کنم!
نه باران زده است و نه همسایمان بنز دارد!
پس ما با چه آهنگی روے سرامیک های سفید آشپزخانه تانگو رقصیدیم؟!
نه سرامیـک ها سفید اند نه لاک هایم قرمز!
راستی من حتی تانگو بلد نیستم!
کم کم به یاد می آورم که نه من آنقدر سبکم نه ظرف های گل گلی داریم!
منم آدمی نیستم که به کارهای بی نمک بلند بلند بخندم!
من هنوز منتظرم ...
منتظرم تا پنجره را ببندی و گرمم شود!
چقدر گیجم! یادم آمد من تویی ندارم!
در این خانه تنها زندگی میکنم!
بعدن.ن: متن از یه خانم خاص به اسم درسا : )
با تغییراتی از بنده :)
باز غذا را سوزانـدم
بویش تمام خانه را پر کرده
شایـد از قصـد سوزاندمش تا تو به آشپزخانـه بیایـی ...
بعد ازم اجازه بگیرے ...
کهـ خانـم می شود خودم را در شامپوے خرسی موهایت غرق کنم؟!
♥_♥
بوے غذایت ...؟! :|
پنجـره را باز می کنی باران زده است
غذاے سوخته ام را از پنجره بهـ بیرون پرت می کنی ...
می افتـد روے بنز همسایه!
دستم را می گیری تا با آهنگ دزدگیرش تانگو برقصیـم!
لاک قرمز ناخن هاے پایم با گام هایت می رقصند!
بعد بهـ آسانی بلندم می کنی و می گذاریم روے صندلی
ظرف هاے گل گلیمـان را از کابینت بر می دارے و می گذاری جلویمان
نمک و فلفل را هم می آوری
و بعد اداے خوردن در می آوری و من بلنـد بلنـد می خندم و چشم هایم چشم هایت را دنبال می کنند!
می گویی نمکدان را بردار!
می پرسم چرا؟!
می گویی بردار دیگه!
تا می آیم بردارم روے دستم میزنی و می گویی: خیــر خانـم! دکترتان گفته که مرض نمک داریـد!
نمک برایتان جایز نیست
تند تند ذهنم را می گردم تا مبادا از جواب پس دادن بهت جا بمانم!
می گویم: پس این آقاے با نمک که روبه رویم نشسته نیز برایم جایز نیست!
اخمی با خنده می کنی و می گویی: انسان جایزالخطاست! حتی دکترش...!
باد خنکی می وزد کمی سردم می شود می خواهی بغلم کنی اما ...
لپ هایت گل می اندازد ...
می فهممتــــ ...!
می گویم: می شود پنجره را ببندی؟
چشمی می گویی و بلند می شوی و از
آشپزخانه بیرون می روی!
انتظارت را می کشم کهـ برگردے ...
پس چرا نمی آیی؟!
بوی غذای سوخته می آید!
اطرافم را نگاه میکنم
من در آشپزخانه ام!
غذا روی گاز است و دود ...!
اما تو که غذا را روی بنز همسایه انداخته بودی!
پنجره را باز می کنم!
نه باران زده است و نه همسایمان بنز دارد!
پس ما با چه آهنگی روے سرامیک های سفید آشپزخانه تانگو رقصیدیم؟!
نه سرامیـک ها سفید اند نه لاک هایم قرمز!
راستی من حتی تانگو بلد نیستم!
کم کم به یاد می آورم که نه من آنقدر سبکم نه ظرف های گل گلی داریم!
منم آدمی نیستم که به کارهای بی نمک بلند بلند بخندم!
من هنوز منتظرم ...
منتظرم تا پنجره را ببندی و گرمم شود!
چقدر گیجم! یادم آمد من تویی ندارم!
در این خانه تنها زندگی میکنم!
بعدن.ن: متن از یه خانم خاص به اسم درسا : )
با تغییراتی از بنده :)
۳.۴k
۰۱ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.