قبل از نوزده سالگی، زندگیم پر بود از نگاه های مادی و ظاهر
قبل از نوزده سالگی، زندگیم پر بود از نگاه های مادی و ظاهری و هیجان کاذب دوستی با پسر ها و بیشترین دغدغه ام، چی پوشیدن و کجا گشتن و با کی حرف زدن و جلب توجه بود که با ورود به دانشگاه و فکر با کلاس بودن، این دغدغه تشدید شد.
تا اینکه پسر داییم، با دختری خیلی مذهبی و با حجاب و البته شیک پوش و زیبا ازدواج کرد، که خیلی نسبت به امور دینی مقید و سختگیر بود و من از این همه تقیدش خوشم نمی اومد.با این حال، یه روز که تو جمع فامیلی دیدمش، رفتم پیشش و بی مقدمه گفتم: یه حاجت دارم، میخام تو برام دعا کنی، بهش برسم! گفت: تو حجابتو درست کن، مشکلت حل میشه.یه کم فکر کردم و حاجتم رو بهش گفتم، اخماش رفت تو هم و نصیحتم کرد که اصل حاجتت غلطه! اما من زیر بار نرفتم، اونم گفت: از خدا میخام به حاجتت نرسی! خیلی ناراحت شدم برای همینم از پیشش پا شدم.گذشت و حاجتم اونی نشد که من میخاستم؛ منم شاکی، به عروس داییم گفتم: تو دعا کردی، نشه؟ گفت: از خدا خواستم نشه، چون اون دنیا مدیونت میشدم! اصلا از این حرفش خوشم نیومد، با خودم گفتم: چقدر مغروره به خودش و دعاش!کم کم بیشتر باهاش آشنا شدم و ازش خوشم اومد چون حرفهای خیلی خوبی می زد.بعدها بهش گفتم که میخام باحجاب باشم اما حجاب بهم نمیاد و زشتم میکنه!این جمله اش هنوز تو گوشمه که درباره حجاب گفت: تو شروع کن به کاری که خدا دوست داره، خدا خودش کمکت میکنه!به هر حال، شروع کردم هر هفته یه کم از موهام رو پوشوندم، تا اینکه کلا با حجاب شدم و در کمال تعجب دیدم، با اینکه موهام پوشیده شده اما به نظرم اصلا زشت نشده بودم! وای، من کمک خدا رو کاملا حس میکردم، چه حس خوبی بود، آرامش عجیبی پیدا کرده بودم.مادرم با حجاب موافقه؛ اما با حجاب من شدیدا واکنش نشون داد و مخالفت کرد، به نظرش من زیاد خودم رو پوشوندم و دیگه کسی باهام ازدواج نمیکنه! همینم باعث شد به شدت از طرف خونواده، بهم فشار بیاد. اما من خودم رو به خدا سپردم تا اینکه پسری که هم خوش پوش بود و هم چند سال پیش از گناه توبه کرده بود اومد خواستگاریم و عقد کردیم.اینم بگم که این دلسوزی و ناآگاهی و ترس خونواده وقتی که در دوران عقد، باردار شدم،باز مثل پتک بر سرم وارد شد که بدبخت شدی، آبروت رفت، میدونی اگه شوهرت رهات کنه، چی میشه؟!که باز مثل همیشه خدا یارم بود و این بار با خانومی بسیجی در مسجد آشنا شدم، این خانم غیر از حجاب و دیندار بودن خیلی اهل قرآن و مطالعه بود، به نماز شب خوندن و بیداری سحر تشویقم کرد، اصلا انگار حجاب پله اول برای صعود من بود و برای بالاتر رفتنم خدا این خانم را سر راهم گذاشت و بهم سکینه می داد. بالاخره این ناراحتی هم پشت سر گذاشتم چون این بارداری زود هنگام، من و همسرم را بهم نزدیک کرد
#حجاب_ایمان_را_کامل_می_کند
تا اینکه پسر داییم، با دختری خیلی مذهبی و با حجاب و البته شیک پوش و زیبا ازدواج کرد، که خیلی نسبت به امور دینی مقید و سختگیر بود و من از این همه تقیدش خوشم نمی اومد.با این حال، یه روز که تو جمع فامیلی دیدمش، رفتم پیشش و بی مقدمه گفتم: یه حاجت دارم، میخام تو برام دعا کنی، بهش برسم! گفت: تو حجابتو درست کن، مشکلت حل میشه.یه کم فکر کردم و حاجتم رو بهش گفتم، اخماش رفت تو هم و نصیحتم کرد که اصل حاجتت غلطه! اما من زیر بار نرفتم، اونم گفت: از خدا میخام به حاجتت نرسی! خیلی ناراحت شدم برای همینم از پیشش پا شدم.گذشت و حاجتم اونی نشد که من میخاستم؛ منم شاکی، به عروس داییم گفتم: تو دعا کردی، نشه؟ گفت: از خدا خواستم نشه، چون اون دنیا مدیونت میشدم! اصلا از این حرفش خوشم نیومد، با خودم گفتم: چقدر مغروره به خودش و دعاش!کم کم بیشتر باهاش آشنا شدم و ازش خوشم اومد چون حرفهای خیلی خوبی می زد.بعدها بهش گفتم که میخام باحجاب باشم اما حجاب بهم نمیاد و زشتم میکنه!این جمله اش هنوز تو گوشمه که درباره حجاب گفت: تو شروع کن به کاری که خدا دوست داره، خدا خودش کمکت میکنه!به هر حال، شروع کردم هر هفته یه کم از موهام رو پوشوندم، تا اینکه کلا با حجاب شدم و در کمال تعجب دیدم، با اینکه موهام پوشیده شده اما به نظرم اصلا زشت نشده بودم! وای، من کمک خدا رو کاملا حس میکردم، چه حس خوبی بود، آرامش عجیبی پیدا کرده بودم.مادرم با حجاب موافقه؛ اما با حجاب من شدیدا واکنش نشون داد و مخالفت کرد، به نظرش من زیاد خودم رو پوشوندم و دیگه کسی باهام ازدواج نمیکنه! همینم باعث شد به شدت از طرف خونواده، بهم فشار بیاد. اما من خودم رو به خدا سپردم تا اینکه پسری که هم خوش پوش بود و هم چند سال پیش از گناه توبه کرده بود اومد خواستگاریم و عقد کردیم.اینم بگم که این دلسوزی و ناآگاهی و ترس خونواده وقتی که در دوران عقد، باردار شدم،باز مثل پتک بر سرم وارد شد که بدبخت شدی، آبروت رفت، میدونی اگه شوهرت رهات کنه، چی میشه؟!که باز مثل همیشه خدا یارم بود و این بار با خانومی بسیجی در مسجد آشنا شدم، این خانم غیر از حجاب و دیندار بودن خیلی اهل قرآن و مطالعه بود، به نماز شب خوندن و بیداری سحر تشویقم کرد، اصلا انگار حجاب پله اول برای صعود من بود و برای بالاتر رفتنم خدا این خانم را سر راهم گذاشت و بهم سکینه می داد. بالاخره این ناراحتی هم پشت سر گذاشتم چون این بارداری زود هنگام، من و همسرم را بهم نزدیک کرد
#حجاب_ایمان_را_کامل_می_کند
۶.۸k
۱۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.