~♡*پیوند خونین*♡~p16
رِی در را باز کرد ، با مرد سال خورده ای رو به رو شد : سلام خانم ، ببخشید مزاحم شدم، پادشاه دستور دادن تا میز هدایتتون کنم ،لطفا دنبالم بیاید 😊
سری به نشانه باشه تکان داد و با قدم هایی آرام دنبالش رفت
همزمان اطراف را هم دید میزد ،اندر ذهنش: عجیبه ... خدمتکارا به نسبت اینکه خونه ی پادشاهه خیلی کمن،و همشون مردن...🤨
نفس گرمی را روی گردن و گوشش احساس کرد : چون از شلوغی و خانم ها خوشم نمیاد
رِی جا خورد و بدنش واکنش نشان داد و به چینوکو مشت زد
اما چینوکو جلوی مشتش را گرفت ،دیگر قصد مهربان بودن به آن صورت با رِی را نداشت و فاصله خود را حفظ کرد
رِی تازه متوجه حضور چینوکو شد ،با لرزه از ترس تعظیم کرد : م..م...م...م...م...معذرت....م....م...می...خ______
که چینوکو با نیرویش مانع خم شدن رِی شد ، میخواست رِی را لمس کند ولی بخواطر ناراحتی او از خود اینکار را نکرد: معذرت خواهی نکن
خدمتکار هدایتشان کرد : از این طرف 😊
به سالن غذا خوری رسیدند
خیلی مجلل بود ، مانند بقیه عمارت
چینوکو با نیرویش صندلی آن طرف میز را عقب داد : بشین
رِی با خجالت آرام نشست: م..م..م...م....مم...نون....
صندلی را با نیرویش جلو داد ، همزمان رِی ناله ی ریزی کرد
چینوکو خود آن سر نشست ، دستش را زیر چانه اش تکیه داد و به رِی نگاه می کرد
چند لحظه بعد غذا را آوردند و جلوی رِی چیدند ،ولی جلوی چینوکو نه
(غذا ها اسلاید ۲ )
چینوکو با لحنی کسل : همشونو بخور
رِی شکه : ه...همش؟! خیلی زیادن!
چینوکو کمی عصبی شد : گفتم همش! خیلی وقته غذای درست نخوردی و باید خون کافی و بدن قوی داشته باشی تا راضیم کنه و وسط خوردنم غش نکنی💢
رِی سرش را پایین انداخت : چ...چشم...😓
و آرام آرام شروع به خوردن کرد
چینوکو تمام مدت در حال زل زدن به رِی بود و باعث معذب شدن او شده بود
زیاد از حد لذیذ بود ، میشد گفت خوشمزه ترین غذایی بود که رِی تا به حال خورده بود
با ولع کل غذا هارا خورد
چینوکو با پوزخندی از جایش بلند شد : همرو خوردی ...
رِی کمی لرزید ، در خورد جمع شد
با قدم هایی آرام آرام سمت رِی آمد : انگار شکمت خیلی جا داره ...
رِی میتوانست جمله بعد را پیش بینی کند، با صدایی آرام: نه ...😰
چینوکو فک رِی را گرفت و سرش را بالا آورد: برای نسل بعد منم جا داره ؟😈
جالب شد 🤭
پارت بعد ۲ روز دیگه
و چون هنتای میشه یه بخشیش رو توی کامنتا مینویسم ،ولی صحنه نداره سکته نکنید
سری به نشانه باشه تکان داد و با قدم هایی آرام دنبالش رفت
همزمان اطراف را هم دید میزد ،اندر ذهنش: عجیبه ... خدمتکارا به نسبت اینکه خونه ی پادشاهه خیلی کمن،و همشون مردن...🤨
نفس گرمی را روی گردن و گوشش احساس کرد : چون از شلوغی و خانم ها خوشم نمیاد
رِی جا خورد و بدنش واکنش نشان داد و به چینوکو مشت زد
اما چینوکو جلوی مشتش را گرفت ،دیگر قصد مهربان بودن به آن صورت با رِی را نداشت و فاصله خود را حفظ کرد
رِی تازه متوجه حضور چینوکو شد ،با لرزه از ترس تعظیم کرد : م..م...م...م...م...معذرت....م....م...می...خ______
که چینوکو با نیرویش مانع خم شدن رِی شد ، میخواست رِی را لمس کند ولی بخواطر ناراحتی او از خود اینکار را نکرد: معذرت خواهی نکن
خدمتکار هدایتشان کرد : از این طرف 😊
به سالن غذا خوری رسیدند
خیلی مجلل بود ، مانند بقیه عمارت
چینوکو با نیرویش صندلی آن طرف میز را عقب داد : بشین
رِی با خجالت آرام نشست: م..م..م...م....مم...نون....
صندلی را با نیرویش جلو داد ، همزمان رِی ناله ی ریزی کرد
چینوکو خود آن سر نشست ، دستش را زیر چانه اش تکیه داد و به رِی نگاه می کرد
چند لحظه بعد غذا را آوردند و جلوی رِی چیدند ،ولی جلوی چینوکو نه
(غذا ها اسلاید ۲ )
چینوکو با لحنی کسل : همشونو بخور
رِی شکه : ه...همش؟! خیلی زیادن!
چینوکو کمی عصبی شد : گفتم همش! خیلی وقته غذای درست نخوردی و باید خون کافی و بدن قوی داشته باشی تا راضیم کنه و وسط خوردنم غش نکنی💢
رِی سرش را پایین انداخت : چ...چشم...😓
و آرام آرام شروع به خوردن کرد
چینوکو تمام مدت در حال زل زدن به رِی بود و باعث معذب شدن او شده بود
زیاد از حد لذیذ بود ، میشد گفت خوشمزه ترین غذایی بود که رِی تا به حال خورده بود
با ولع کل غذا هارا خورد
چینوکو با پوزخندی از جایش بلند شد : همرو خوردی ...
رِی کمی لرزید ، در خورد جمع شد
با قدم هایی آرام آرام سمت رِی آمد : انگار شکمت خیلی جا داره ...
رِی میتوانست جمله بعد را پیش بینی کند، با صدایی آرام: نه ...😰
چینوکو فک رِی را گرفت و سرش را بالا آورد: برای نسل بعد منم جا داره ؟😈
جالب شد 🤭
پارت بعد ۲ روز دیگه
و چون هنتای میشه یه بخشیش رو توی کامنتا مینویسم ،ولی صحنه نداره سکته نکنید
- ۳.۸k
- ۱۸ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط