«..من مبهوت بهش نگاه میکردم. در گذشته اگر فقط دستم به ظرف
«..من مبهوت بهش نگاه میکردم. در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست میخورد، چنان با من برخورد میکرد که انگار آشغال بهش خورده.....»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت ۲۶: دنیای بدون مرز🍲
کم کم داشتم فراموش میکردم. خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود. رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد.
هرچه میگذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل میگرفت. اون صبورانه با من برخورد میکرد. با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید میگرفت و با همه متواضع بود. حالا میتونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن، تفاوت قائل بشم. مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود. برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم. سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی میشکست و در میان مخروبه درون من، داشت دنیای جدیدی شکل میگرفت.
با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر میشد. این بار، نه حسرتی بخاطر دردها و کمبودها، این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم. این حس غریب صمیمیت..
دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم میکرد. اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد. خندهدارترین و عجیبترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد. داستان های کوتاه اسلامی و بعداز اون، سرگذشت شهدا. من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها میتونستم بفهمم؛ چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک میکردم.
کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید میکردم. تغییر رفتار من شروع شد. تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن. اول از همه بچه های #افغانستان ، من رو پذیرفتن. هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم. تا اینکه آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست.
هادی کلا آدم خوش خوراکی بود. اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید. غذا هم قرمه سبزی، وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم.
هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود. یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع میکردم انداخت و در حالی که چشم هاش برق میزد گفت. بقیه اش رو نمیخوری؟ سری تکان دادم و گفتم: نه. برق چشم هاش بیشتر شد. من بخورم؟ بدجور تعجب کردم. مثل برق گرفته ها سری تکان دادم. اشکالی نداره ولی..
با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد. من مبهوت بهش نگاه میکردم. در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست میخورد، چنان با من برخورد میکرد که انگار آشغال بهش خورده! حتی یه بار یکیشون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم. حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو میخورد.
حال عجیبی داشتم. حسی که قابل وصف نبود. چیزی درون من شکسته شده بود. از درون میسوختم. روحم درد میکرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد.
تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور میکرد. تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی میکردن فروریخته بود. احساس سرگشتگی عجیبی داشتم. تمام عمر از درون حس حقارت میکردم. هرچه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر میشد، از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی میکردن، بیشتر متنفر میشدم.
هرچه این حس حقارت بیشتر میشد، بیشتر دلم میخواست به همه ثابت کنم، من از همه شما بهتر و برترم. اما به یک باره این حس در من شکست. برای اولین بار، قلبم به روی خدا باز شد. برای اولین بار، حس میکردم منم یک انسانم. برای اولین بار، دیگه هیچ رنگی رو حس نمیکردم. وجودم رنگ خدا گرفته بود.
یه گوشه خلوت پیدا کردم. ساعت ها، بی اختیار گریه میکردم. از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم.
شب، بلند شدم و وضو گرفتم. در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم. به رسم بندگی، سرم رو پایین انداختم و رفتم توی صف نماز ایستادم. بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن. اون نماز، اولین نماز من بود.
برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود. من با قلبم خدا رو پذیرفتم. قلبی که عمری حس حقارت میکرد. خدا به اون ارزش بخشیده بود. اون رو بزرگ کرده بود. اون رو برابرکرده بود و در یک صف قرار داده بود. حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمیکشیدم.
بندگی و تعظیم کردن، شرم آور نبود. من بزرگ شده بودم. همونطور که هادی در قلب من بزرگ شده بود.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani
#سرزمین_زیبای_من
قسمت ۲۶: دنیای بدون مرز🍲
کم کم داشتم فراموش میکردم. خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود. رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد.
هرچه میگذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل میگرفت. اون صبورانه با من برخورد میکرد. با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید میگرفت و با همه متواضع بود. حالا میتونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن، تفاوت قائل بشم. مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود. برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم. سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی میشکست و در میان مخروبه درون من، داشت دنیای جدیدی شکل میگرفت.
با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر میشد. این بار، نه حسرتی بخاطر دردها و کمبودها، این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم. این حس غریب صمیمیت..
دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم میکرد. اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد. خندهدارترین و عجیبترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد. داستان های کوتاه اسلامی و بعداز اون، سرگذشت شهدا. من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها میتونستم بفهمم؛ چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک میکردم.
کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید میکردم. تغییر رفتار من شروع شد. تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن. اول از همه بچه های #افغانستان ، من رو پذیرفتن. هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم. تا اینکه آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست.
هادی کلا آدم خوش خوراکی بود. اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید. غذا هم قرمه سبزی، وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم.
هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود. یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع میکردم انداخت و در حالی که چشم هاش برق میزد گفت. بقیه اش رو نمیخوری؟ سری تکان دادم و گفتم: نه. برق چشم هاش بیشتر شد. من بخورم؟ بدجور تعجب کردم. مثل برق گرفته ها سری تکان دادم. اشکالی نداره ولی..
با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد. من مبهوت بهش نگاه میکردم. در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست میخورد، چنان با من برخورد میکرد که انگار آشغال بهش خورده! حتی یه بار یکیشون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم. حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو میخورد.
حال عجیبی داشتم. حسی که قابل وصف نبود. چیزی درون من شکسته شده بود. از درون میسوختم. روحم درد میکرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد.
تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور میکرد. تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی میکردن فروریخته بود. احساس سرگشتگی عجیبی داشتم. تمام عمر از درون حس حقارت میکردم. هرچه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر میشد، از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی میکردن، بیشتر متنفر میشدم.
هرچه این حس حقارت بیشتر میشد، بیشتر دلم میخواست به همه ثابت کنم، من از همه شما بهتر و برترم. اما به یک باره این حس در من شکست. برای اولین بار، قلبم به روی خدا باز شد. برای اولین بار، حس میکردم منم یک انسانم. برای اولین بار، دیگه هیچ رنگی رو حس نمیکردم. وجودم رنگ خدا گرفته بود.
یه گوشه خلوت پیدا کردم. ساعت ها، بی اختیار گریه میکردم. از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم.
شب، بلند شدم و وضو گرفتم. در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم. به رسم بندگی، سرم رو پایین انداختم و رفتم توی صف نماز ایستادم. بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن. اون نماز، اولین نماز من بود.
برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود. من با قلبم خدا رو پذیرفتم. قلبی که عمری حس حقارت میکرد. خدا به اون ارزش بخشیده بود. اون رو بزرگ کرده بود. اون رو برابرکرده بود و در یک صف قرار داده بود. حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمیکشیدم.
بندگی و تعظیم کردن، شرم آور نبود. من بزرگ شده بودم. همونطور که هادی در قلب من بزرگ شده بود.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani
۹.۳k
۱۵ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.