وانشات . لطفا نظرتون رو کامنت کنید .
بالاخره رسید روزی که قراره دوستتو بعد از سال ها ببینی.
رفتی تو اتاق تا برای مهمونی که دوستت گرفته بود آماده بشی.
تو اون مهمونی دوست پسر قبلیت هم دعوت بود ولی تو نباید اینو به جیمین میگفتی.
پیرهن صورتیتو تنت کردی، رژ لب صورتیتو زدی، جوراب شلواری مشکیتو از رو تخت برداشتی و پات کردی.
عطری که جیمین برای تولدت خریده بودو زدی
همینطور که داشتی حاضر میشدی صدای باز شدن در ورودی به گوشت خورد، اون جیمین بود.
+هی،اومدی جیمینا؟
صدایی ازش نشنیدی!
رفتی تو حال تا ببینی چرا جوابتو نداده.
وقتی دیدیش شکه شدی!
با خستگی اومد جلوت وایساد
_برای کی خوشگل کردی؟
+دارم میرم مهمونی سارا،مگه دیشب بهت نگفتم.
_اره اینو گفتی ولی نگفتی که میخوای بری با دوست پسر سابقت لاو بترکونی.
+چ..چی؟
دستاتو محکم با دستای ددی طورش گرفت و به سمت دیوار هولت داد. صورتشو نزدیک صورتت کرد. از نفسش که بوی تند الکل میداد فهمیدی قراره امشب خیلی بد به فاک بری
همینطور که با یه دستش دوتا دستای کوچیکته بالای سرت قفل کرد اونیکی دستشو گذاشت رو قلبت...
_چرا قلبت داره مثل گنجیشک میتپه بیبی، هوم؟
آب دهنتو بزور قورت دادی.
_زود باش بهم بگو میخوای چه غلطی میکنی بیبی گرله صورتیم
سکوت کردی و چیزی نگفتی
_گفتمممممم زودباشششش
+د..ددی
_فایده نداره باید تنبیهت کنم.
نفست حبس شد.....
کمربندشو درآورد و به دستات بستش و با ادامه کمربندش که تو دستاش بود کشیدت سمت تخت.
محکم پرتت کرد رو تخت، وقتی داشت شلوارشو در میاورد آروم آروم خودتو به سمت تاج تخت هول دادی و برای تنبیهی که حقت نبود آماده شدی....
[لایک و کامنت فراموش نشه 💜🐚]
╭──────────── 🍷🥢-
ꪻ -DORNA_ARMY ✛
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.