که بورام اومد پیشم و پرید بغلم
که بورام اومد پیشم و پرید بغلم
ا.ت:ساعت خواب
بورام:یااا
ا.ت:اینارو ولش بیا بریم تو ی هدیه برات دارم
بورام:هدیه؟(زوق)
ا.ت:اوهوم
بورام:باشه پس بریم تو
باهم رفتیم تو که با همه سلام کردم و با بورام به سمت اتاق من رفتیم کیسه ی لباسارو روی تخت گزاشتم و به بورم گفتم بشینه
ا.ت:خب آماده ای
بورام:اوهوم(خوشحال)
لباس ها رو از توی پلاستیک در آوردم و به بورام نشون دادم
ا.ت:جی جی جی جینگ
بورام:عرررر مرسی(خر زوق)
ا.ت:خب میای بعد غذا بپوشیم باهاش بریم بیرون
بورام:نمیشه الان بپوشیم🥺
ا.ت:گرممون نمیشه؟
بورام:نه قراره تو حیاط غذا بخوریم
ا.ت:خیلی خب باشه(خوشحال)
لباس هامون رو پوشیدیم و رفتیم تو حیاط
همه:اوووو
ا.ت و بورام:(خنده)
م.ک:وای خدا چقدر ناناز شدین
هانول و م.ا:خیلیییی
کوک:(خنده)
رفتیم سر میز و شروع کردیم به خوردن
(بعد از غذا)
منو بورام خواستیم بریم بیرون که مامانم گفت
م.ا:دختر امروز قرار مادر بزرگ و پدر بزرگ تو و کوک بیان
ا.ت:خب
م.ا:میخوان راجب زمان عروسی حرف بزنن
ا.ت:واقعا؟(زوق)
م.ا:اوهوم
ا.ت:هوراااااااا
یهو کوک از پله ها اومد پایین که پریدم بغلش
کوک:چی شده عزیزم
بورام:مبارک باشههههههههه(زوق)
کوک:چی مبارک باشه؟
ا.ت:کوکی قراره مامان بزرگ بابا بزرگامون بیان و زمان عروسی رو مشخص کنن(خرزوق)
کوک:چ...چی واقعا؟
ا.ت:اوهوم
کوک:هوووووووووو قرار با عشقم ازدواج کنم(داد)
همه:(خنده)
م.ک:خب پسرم تو کت و شلوار داری دیگه؟
کوک:بله مامان جون
م.ک:خوبه ا.ت تو و بورام هم رفتید بیرون ی لباس خوشگل و مجلسی بگیرید خب؟
بورام و ا.ت:چشمممم
هر سه تامون زوق کرده بودیم منو بورام خداحافظی کردیم و...
خب خب ته هم میزارم وای حمایت کنیدااا:)
ا.ت:ساعت خواب
بورام:یااا
ا.ت:اینارو ولش بیا بریم تو ی هدیه برات دارم
بورام:هدیه؟(زوق)
ا.ت:اوهوم
بورام:باشه پس بریم تو
باهم رفتیم تو که با همه سلام کردم و با بورام به سمت اتاق من رفتیم کیسه ی لباسارو روی تخت گزاشتم و به بورم گفتم بشینه
ا.ت:خب آماده ای
بورام:اوهوم(خوشحال)
لباس ها رو از توی پلاستیک در آوردم و به بورام نشون دادم
ا.ت:جی جی جی جینگ
بورام:عرررر مرسی(خر زوق)
ا.ت:خب میای بعد غذا بپوشیم باهاش بریم بیرون
بورام:نمیشه الان بپوشیم🥺
ا.ت:گرممون نمیشه؟
بورام:نه قراره تو حیاط غذا بخوریم
ا.ت:خیلی خب باشه(خوشحال)
لباس هامون رو پوشیدیم و رفتیم تو حیاط
همه:اوووو
ا.ت و بورام:(خنده)
م.ک:وای خدا چقدر ناناز شدین
هانول و م.ا:خیلیییی
کوک:(خنده)
رفتیم سر میز و شروع کردیم به خوردن
(بعد از غذا)
منو بورام خواستیم بریم بیرون که مامانم گفت
م.ا:دختر امروز قرار مادر بزرگ و پدر بزرگ تو و کوک بیان
ا.ت:خب
م.ا:میخوان راجب زمان عروسی حرف بزنن
ا.ت:واقعا؟(زوق)
م.ا:اوهوم
ا.ت:هوراااااااا
یهو کوک از پله ها اومد پایین که پریدم بغلش
کوک:چی شده عزیزم
بورام:مبارک باشههههههههه(زوق)
کوک:چی مبارک باشه؟
ا.ت:کوکی قراره مامان بزرگ بابا بزرگامون بیان و زمان عروسی رو مشخص کنن(خرزوق)
کوک:چ...چی واقعا؟
ا.ت:اوهوم
کوک:هوووووووووو قرار با عشقم ازدواج کنم(داد)
همه:(خنده)
م.ک:خب پسرم تو کت و شلوار داری دیگه؟
کوک:بله مامان جون
م.ک:خوبه ا.ت تو و بورام هم رفتید بیرون ی لباس خوشگل و مجلسی بگیرید خب؟
بورام و ا.ت:چشمممم
هر سه تامون زوق کرده بودیم منو بورام خداحافظی کردیم و...
خب خب ته هم میزارم وای حمایت کنیدااا:)
۷.۵k
۲۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.