سرگشتگی از آنجایی شروع شد
سرگشتگی از آنجایی شروع شد
که سیب عشق را از نگاهت چیدم
و هبوط کردم
به دنیای ناشناخته چشمانت
تمام فلسفه ها بر هم ریختند
تمام اندیشه ها وارونه شدند
میدانم بانو
عشق خطرناک است
اما نه به اندازه نبودنت
به خدا قسم
خطرناک ترین مسیرها را طی میکنم
و سالم برمیگردیم
اگر بدانم
کنج اتاق خواب
کنار شال گردنم
یک جفت چشم مست راز آلود
انتظارم را میکشند
ما
میان حرف های نگفته عاشق شدیم
لا به لای بغضی که در گلو رسوب بست
و هنگامی که به یکدیگر فکر میکنیم
آسمان تو ابری میشود
و از سقف اتاق خوابِ من
باران میبارد...
علی_سلطانی
که سیب عشق را از نگاهت چیدم
و هبوط کردم
به دنیای ناشناخته چشمانت
تمام فلسفه ها بر هم ریختند
تمام اندیشه ها وارونه شدند
میدانم بانو
عشق خطرناک است
اما نه به اندازه نبودنت
به خدا قسم
خطرناک ترین مسیرها را طی میکنم
و سالم برمیگردیم
اگر بدانم
کنج اتاق خواب
کنار شال گردنم
یک جفت چشم مست راز آلود
انتظارم را میکشند
ما
میان حرف های نگفته عاشق شدیم
لا به لای بغضی که در گلو رسوب بست
و هنگامی که به یکدیگر فکر میکنیم
آسمان تو ابری میشود
و از سقف اتاق خوابِ من
باران میبارد...
علی_سلطانی
- ۸۴۵
- ۲۹ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط