صبح دیماه است...
صبح دیماه است...
برگی
بی هویتم...
زاده ی پاییز و
سرگردان در زمستان...
خسته ام
از
له شدن های عاشقانه...
و جیغ هایی از درد
که...
خش خش نام گرفت...
ای...
زمستان...
قرص های خوابم را ببار...
تشنه یک
نبودنم...
زرد
و
سرد...
میخوابم...
و...
با رویای...
چای سبزی داغ...
تا صبح بهار...
گرم میمانم...
#یکتا_رفیعی
پ.ن:زمستان است اما باز حسِ پاییزیِ نبودنت در وجودم رخنه کرده...
#پْ_فِ
برگی
بی هویتم...
زاده ی پاییز و
سرگردان در زمستان...
خسته ام
از
له شدن های عاشقانه...
و جیغ هایی از درد
که...
خش خش نام گرفت...
ای...
زمستان...
قرص های خوابم را ببار...
تشنه یک
نبودنم...
زرد
و
سرد...
میخوابم...
و...
با رویای...
چای سبزی داغ...
تا صبح بهار...
گرم میمانم...
#یکتا_رفیعی
پ.ن:زمستان است اما باز حسِ پاییزیِ نبودنت در وجودم رخنه کرده...
#پْ_فِ
۱.۱k
۰۲ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.