كم كم چهره ات دارد از خاطرم پاك ميشود
تصويري از نگاهت يادم نمانده و هرچقدر فكر مي كنم تنها چيزي كه بياد دارم قامت محو توست كه دور و دورتر ميشود؛ انگار كه عينكم را درآورده باشم و روي ايوان ايستاده باشم و تو لب جاده منتظر كسي باشي كه خيلي زود بيايد و خيلي زود بروي.
حالا ديگر مي دانم كه اين هم چيزي طبيعيست و ذهن آدميزاد روي هر خاطره اي خاك فراموشي مي پاشد، خواه خاطره ي اولين روز مدرسه رفتن باشد، خواه خاطره ي چهره ي معشوقي كه جانت را مثل باغ شكوفه هاي گيلاس، گداخته و گرم كرده باشد. آدم همه چيز را فراموش مي كند و اين، بيش ازينكه غم انگيز باشد، اميدبخش است.