پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدندغلام هرگز دریا را ن

پادشاهی به همراه غلامش سوار کشتی شدند.غلام هرگز دریا را ندیده بود شروع به گریه و زاری کرد و همچنان می ترسید و هر کاری می کردند آرام نمی شد و پادشاه نمی دانست که باید چکار کند .حکیمی در کشتی بود به پادشاه گفت اگر اجازه بدهی من آرامش میکنم و پادشاه قبول کرد.
حکیم گفت غلام را در دریا بیاندازند.پس چند بار دست وپا زدن گفت تا اورا بیرون آوردند.
رفت در گوشه ای ساکت و آرام نشست ودیگر هیچ نگفت.پادشاه بسیار تعجب کرد و گفت حکمت کار چه بود؟
گفت او مزه غرق شدن را نچشیده بودو قدر در کشتی بودن و سلامتی را نمی دانست.

قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
دیدگاه ها (۰)

🔵زندگی نهری است رواندر بستر زمانکه پس از فراز و نشیبهای فراو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط