مال پیشیم 😭💔
مال پیشیم 😭💔
سلام من مین یونگی هستم ام من بچه ای بودم که دوست داشتم در زندگیم یه ارامش باشه پدر من مواد میخرید و میفروخت شب ها که میومد خونه مواد میکشید و مادرم گریه میکرد پدرم تا میدید مادرم داره گریه میکنه باشلنگ مادرم رو میزد من بچه کوچیکی بودم هیچی حالیم نمی شد پدر بزرگم میگفت طلاق بگیر مادرم میگفت نه من دوسش دارم نمیخوام بچه هام بی پدر بشن ما هیچ پولی نداشتیم پدر بزرگم به من پول میداد من ۱۰سالم شد رفتم کلاس اول همرو میدیدم که بالباس های شیک نشستن و دارن درس میخونن خب منم انتظار دارشتم که چرا من باید اینجوری باشم از مدرسه آمدم مامانم رفته بود طرشی کیمچی درست کنه پدرم میاد خونه باترس و میگه یونگی بلند شو میخوام ببرمت بستنی بخوریم من خیلی خوشحال شدم واقعا گفتم پدرم داره تقیر میکنه میریم برام بستنی میخره و منو میگیره تو بقلش من فقط یه زبون به اون بستنی زدم خوابم برد اخه تو ش پودر خواب اور ریختن منو میبرن تو کوچه سیاه و میریم تو خرابه کلی مرد بودن میزارن منو رو تخت و یه چراغ بالا سرم مجری واقعا تنم داره میلرزه نگین وای خدا یونگی اگه بخواین نگم مجری نه بگین ماخودمون رو نگه میداریم یونگی باشه دکتری میاد و تو شکم من به اندازه ای ۳۴۰گرم مواد میزاره تو شکم من مجری وای نه نه اصلا نه من باور نمیکنم واقعا یونگی بله مجری خب مادرتون چیکار کرد یونگی مادر من ام وقتی میاد برادم فکر میکنه من مدرسه هستم چون شبانه روزی بود مدرسه مجری اها یونگی من بهوش میام میگم بابا کارت تمام شد براچی منو بیهوش کردی من خودم خبر داشتم الان تو بچه ای خودتو به مواد فروختی پدرم گفت باید بریم بین قاچاقچی ها و مواد رو از مرز رد کنیم گفتم باشه چقدر هم عالی ما رفتیم تو کشتی و مواد رو داد به مرد ها یعنی از شکم من در اورد مجری واقعا پدر شما وای نه اصلا نه من بچه دارم چند روزه پیش دستش باچاقو یکم خورد من سکته کردم پدر شما مواد به این زیادی کرد تو شکم شما و میدونید اگه این پاره می شد شما مرده بودید واقعا ها نامجون یونگی هیونگ گریه نکن ازت خواهش میکنم عزیزم! مجری لطفا دستمال کاغذی بدین ممنون جیمین یونگی الان تو مارو داری گریه نکن یونگی باشه باش من اون شب رو فراموش کردم و رفتم خونه تا سن ۱۹سالگی پدرم هنوز از من استفاده میکرد ولی دیگه پدربزرگم منو و برادرم رو میبره خونه خودش و مادرم پدرم میمونه خودش و خودش من میرم سرکار و مطور پدر بزرگم رو و میداشتم و رفتم پیک موتوری کار کردم هی کار کردم ولی تو بدن من یه مریضی امد بخاطر همین مواد ها من عاشق پیانو بودم و رفتم کلاس چون خرجی خودم رو در میاوردم و کلاسه گفت تو میتونی خواننده بشی اینجوری شد که من به گروه بنتگ دعوت شدم
سلام من مین یونگی هستم ام من بچه ای بودم که دوست داشتم در زندگیم یه ارامش باشه پدر من مواد میخرید و میفروخت شب ها که میومد خونه مواد میکشید و مادرم گریه میکرد پدرم تا میدید مادرم داره گریه میکنه باشلنگ مادرم رو میزد من بچه کوچیکی بودم هیچی حالیم نمی شد پدر بزرگم میگفت طلاق بگیر مادرم میگفت نه من دوسش دارم نمیخوام بچه هام بی پدر بشن ما هیچ پولی نداشتیم پدر بزرگم به من پول میداد من ۱۰سالم شد رفتم کلاس اول همرو میدیدم که بالباس های شیک نشستن و دارن درس میخونن خب منم انتظار دارشتم که چرا من باید اینجوری باشم از مدرسه آمدم مامانم رفته بود طرشی کیمچی درست کنه پدرم میاد خونه باترس و میگه یونگی بلند شو میخوام ببرمت بستنی بخوریم من خیلی خوشحال شدم واقعا گفتم پدرم داره تقیر میکنه میریم برام بستنی میخره و منو میگیره تو بقلش من فقط یه زبون به اون بستنی زدم خوابم برد اخه تو ش پودر خواب اور ریختن منو میبرن تو کوچه سیاه و میریم تو خرابه کلی مرد بودن میزارن منو رو تخت و یه چراغ بالا سرم مجری واقعا تنم داره میلرزه نگین وای خدا یونگی اگه بخواین نگم مجری نه بگین ماخودمون رو نگه میداریم یونگی باشه دکتری میاد و تو شکم من به اندازه ای ۳۴۰گرم مواد میزاره تو شکم من مجری وای نه نه اصلا نه من باور نمیکنم واقعا یونگی بله مجری خب مادرتون چیکار کرد یونگی مادر من ام وقتی میاد برادم فکر میکنه من مدرسه هستم چون شبانه روزی بود مدرسه مجری اها یونگی من بهوش میام میگم بابا کارت تمام شد براچی منو بیهوش کردی من خودم خبر داشتم الان تو بچه ای خودتو به مواد فروختی پدرم گفت باید بریم بین قاچاقچی ها و مواد رو از مرز رد کنیم گفتم باشه چقدر هم عالی ما رفتیم تو کشتی و مواد رو داد به مرد ها یعنی از شکم من در اورد مجری واقعا پدر شما وای نه اصلا نه من بچه دارم چند روزه پیش دستش باچاقو یکم خورد من سکته کردم پدر شما مواد به این زیادی کرد تو شکم شما و میدونید اگه این پاره می شد شما مرده بودید واقعا ها نامجون یونگی هیونگ گریه نکن ازت خواهش میکنم عزیزم! مجری لطفا دستمال کاغذی بدین ممنون جیمین یونگی الان تو مارو داری گریه نکن یونگی باشه باش من اون شب رو فراموش کردم و رفتم خونه تا سن ۱۹سالگی پدرم هنوز از من استفاده میکرد ولی دیگه پدربزرگم منو و برادرم رو میبره خونه خودش و مادرم پدرم میمونه خودش و خودش من میرم سرکار و مطور پدر بزرگم رو و میداشتم و رفتم پیک موتوری کار کردم هی کار کردم ولی تو بدن من یه مریضی امد بخاطر همین مواد ها من عاشق پیانو بودم و رفتم کلاس چون خرجی خودم رو در میاوردم و کلاسه گفت تو میتونی خواننده بشی اینجوری شد که من به گروه بنتگ دعوت شدم
۱۳.۸k
۲۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.