پارت7
رفتم جلویه پدرش وایستادم میخواست چکی به کوک بزنه دستش رو گرفتم<br>
پدرش با تعجب نگاهم کرد<br>
+مسائل زندگیتونو بهتره باهم دوتایی تویه یه جایه خلوت که فقد خودتونید حل کنید نه جلویه بقیه<br>
اما اگر پدر خودتون جلویه این همه ادم غرورتون رو بشکنه؟ واقعا حالتون جا میاد؟؟؟؟ عاره؟؟؟؟ میفهمی چیمیگم؟ بنده کارمندشم اما سال هاست میشناسمش و شماهم منو خوب میشناسی<br>
هیچ کدوم از بلاهایی که سرش اوردیو یادم نمیره<br>
تمام مهمون هاو کارمندام با تعجب نگاهم میکردن<br>
جونگکوک اروم گفت: تهیونگ ولش کن<br>
+نه بزار صحبتم رو کنم<br>
بنده از اقای کوک خوشم نمیاد اما این دلیل نمیشه بخوام نسبت به بلاهایی که سرش میاری بی توجه باشم میفهمی که؟ <br>
بستشه این پسرکلا25 سالشه این همه فشار به نظرتون زیادی نیست<br>
عاها نکنه چون خوده شما سختی دیدین باید پسرتونم ببینه؟ نمیفهممتون(پوزخند) فقد کافیه فقدو فقد کافیه یک بار دیگه ببینم داری اذیتش میکنی یا ببینم نزاری خواهرش رو ببینه با همین جسته کوچیکم بدبختت میکنم هرچقدر خواستم احترام موهایه سفیدتو نگه دارم دیدم دیگه داری زیاده روی میکنی اقای جئون<br>
یه بار دیگه چه تنها باشه چه تو. جمع اینجوری سرش داد بزنی جوری سرت داد میزنم که صدام تا پنج تا کشور برسه شیر فهم شد؟؟؟ <br>
کوک داشت با تعجب نگاهت میکرد البته نه فقد کوک همه<br>
پدر کوک زبونش بند اومد<br>
+خوش حال میشم بزاری به مهمونیمون برسم اون شبم اگه کوک زود اومد خونه به خاطر دل درد من بود حالام هری<br>
بعد رفتم سمت کوک دستش رو گرفتم<br>
بردمش بالا <br>
پرش زمانی<br>
چند دقیقه بعد پدر کوک رفت<br>
_م.. <br>
+نیازی نیست حرفی بزنی فقد سعی کن تویه جمع توهم به پدر قلابیت برینی مهمونیه خوبی بود شبت خوش چاگیا! <br>
رفتم از اتاقش بیرون حس گودرت سرتاسر بدنم رو صاحب شده بود<br>
با جیمین رفتم بیرون<br>
جیمین: بابااااا دس خوششش بابااا پشمامممم اصنننن زبونم بند اومدههه بوددددد وادفااخخخخخ اصلاااااااا صکرمقمبنص<br>
خندیدیم<br>
+ممنونم عزیزم نظر تفته<br>
جیمین زد زیر خنده<br>
فردا مثل این که شرکت تعطیل بود به گفته کارمندا اقای مدیر حالشون خوب نیست<br>
+خب خوبه نمیرم سرکار یه روز استراحت<br>
شب شد<br>
تا شب فکرم درگیر کوک بود ینی چرا حالش بده چرا؟ چیزی شده ینی باز پدرش اذیتش کرده چی شده <br>
دیکه داشتم روانی میشدم<br>
+ولش اصن به من چ <br>
واییی نه نمیتونم<br>
بلند شدم هودیم رو پوشیدم کلاهش رو گذاشتم سرم<br>
رفتم سمت خونش<br>
اون شب که رفتیم خونشو یاد گرفتم<br>
زنگ در رو زدم<br>
بعد از چند دقیقه در باز شد <br>
دیدم جونگکوک با قیافه ای بی حال و هودی مشکی جلویه دره<br>
زیر چشم هاش گُد یا گود 😂😒شده بودن<br>
منو دید... ادامه دارددد
پدرش با تعجب نگاهم کرد<br>
+مسائل زندگیتونو بهتره باهم دوتایی تویه یه جایه خلوت که فقد خودتونید حل کنید نه جلویه بقیه<br>
اما اگر پدر خودتون جلویه این همه ادم غرورتون رو بشکنه؟ واقعا حالتون جا میاد؟؟؟؟ عاره؟؟؟؟ میفهمی چیمیگم؟ بنده کارمندشم اما سال هاست میشناسمش و شماهم منو خوب میشناسی<br>
هیچ کدوم از بلاهایی که سرش اوردیو یادم نمیره<br>
تمام مهمون هاو کارمندام با تعجب نگاهم میکردن<br>
جونگکوک اروم گفت: تهیونگ ولش کن<br>
+نه بزار صحبتم رو کنم<br>
بنده از اقای کوک خوشم نمیاد اما این دلیل نمیشه بخوام نسبت به بلاهایی که سرش میاری بی توجه باشم میفهمی که؟ <br>
بستشه این پسرکلا25 سالشه این همه فشار به نظرتون زیادی نیست<br>
عاها نکنه چون خوده شما سختی دیدین باید پسرتونم ببینه؟ نمیفهممتون(پوزخند) فقد کافیه فقدو فقد کافیه یک بار دیگه ببینم داری اذیتش میکنی یا ببینم نزاری خواهرش رو ببینه با همین جسته کوچیکم بدبختت میکنم هرچقدر خواستم احترام موهایه سفیدتو نگه دارم دیدم دیگه داری زیاده روی میکنی اقای جئون<br>
یه بار دیگه چه تنها باشه چه تو. جمع اینجوری سرش داد بزنی جوری سرت داد میزنم که صدام تا پنج تا کشور برسه شیر فهم شد؟؟؟ <br>
کوک داشت با تعجب نگاهت میکرد البته نه فقد کوک همه<br>
پدر کوک زبونش بند اومد<br>
+خوش حال میشم بزاری به مهمونیمون برسم اون شبم اگه کوک زود اومد خونه به خاطر دل درد من بود حالام هری<br>
بعد رفتم سمت کوک دستش رو گرفتم<br>
بردمش بالا <br>
پرش زمانی<br>
چند دقیقه بعد پدر کوک رفت<br>
_م.. <br>
+نیازی نیست حرفی بزنی فقد سعی کن تویه جمع توهم به پدر قلابیت برینی مهمونیه خوبی بود شبت خوش چاگیا! <br>
رفتم از اتاقش بیرون حس گودرت سرتاسر بدنم رو صاحب شده بود<br>
با جیمین رفتم بیرون<br>
جیمین: بابااااا دس خوششش بابااا پشمامممم اصنننن زبونم بند اومدههه بوددددد وادفااخخخخخ اصلاااااااا صکرمقمبنص<br>
خندیدیم<br>
+ممنونم عزیزم نظر تفته<br>
جیمین زد زیر خنده<br>
فردا مثل این که شرکت تعطیل بود به گفته کارمندا اقای مدیر حالشون خوب نیست<br>
+خب خوبه نمیرم سرکار یه روز استراحت<br>
شب شد<br>
تا شب فکرم درگیر کوک بود ینی چرا حالش بده چرا؟ چیزی شده ینی باز پدرش اذیتش کرده چی شده <br>
دیکه داشتم روانی میشدم<br>
+ولش اصن به من چ <br>
واییی نه نمیتونم<br>
بلند شدم هودیم رو پوشیدم کلاهش رو گذاشتم سرم<br>
رفتم سمت خونش<br>
اون شب که رفتیم خونشو یاد گرفتم<br>
زنگ در رو زدم<br>
بعد از چند دقیقه در باز شد <br>
دیدم جونگکوک با قیافه ای بی حال و هودی مشکی جلویه دره<br>
زیر چشم هاش گُد یا گود 😂😒شده بودن<br>
منو دید... ادامه دارددد
۵.۲k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.