فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۵۵
دکتر : من واقعا متاسفم ایشون رفتن کما ..
کوک : من نمیفهمم ... (گریه)
دکتر آروم سرشو به چپ و راست تکون میده و سرشو میندازه پایین
کوک آروم با صدای گرفته میگه : میشه بزارید ببینمش؟
دکتر : اما ...
تهیونگ خودشو وارد بحث میکنه و وسط حرف دکتر میپره و میگه : کوک این اصلا مهم نیس که ا.ت کجا رفته ...
کوک با چشمایی که از شدت گریه قرمز شده بودن به سمت تهیونگ برگشت و گفت : مهم نیس؟ چی پس مهمه؟ چی مونده که مهم باشه؟
تهیونگ: ببین کوک نگفتم ا.ت مهم نیس یا یه چیزی تو این مایه ها ...
کوک : چرا دقیقااااااا گفتی ا.ت مهم نیسسسس(داد و گریه)
تهیونگ: نه ... ا.ت خیلی هم مهمه ... من گفتم حالش مهم نیس ..
کوک : مهمه ... معلومه که حالش هم مهمه
تهیونگ: خیلی خب... خیلی خب ... ا.ت حالش هم مهمه ... ولی اون چیزی که الان مهم تر از ایناس ... کمک بهش عه !
اون ازمون کمک خواست !
کوک نفس عمیقی میکشه که کمی آروم شه و بعد میگه : خب ... باید چیکار کنیم ؟! کاری از دستمون بر نمیاد که !!!
تهیونگ لحظه به فکر فرو میره و بعد میگه : ایده ای ندارم ... شاید بهتر باشه اگه توضیح بدی دقیقا اون روز که رفتی دنبال ا.ت و پدرتو کشتی چه اتفاقی افتاد!
کوک نگاهی به ته میکنه و میگه : مطمئنی کمکی میکنه؟
تهیونگ: شک نکن کمک میکنه !
کوک : عاها .. خیلی خب باشه... اون موقع که من رسیدم انگار به اگت چیزی خورنده بود و ا.ت حالت عادی نداشت و اون همش میگفت که زندگیم رو نابود میکنه و نمیدونم ا.ت دیگه عاشقم نخواهد بود و هیچ وقت هم نخواهد شد و من در عشق یک طرفه ام خواهم سوخت و ... راستش حرفاش زیاد یادم نیس ولی خب کلی یادمه ...
تهیونگ: خب ...
کوک : گفت ا.ت رو میکشه و ... منم گفتم خودمو میکشم و
تهیونگ پرید وسط حرف کوک و گفت : تا کشتن پدرت رو میدونم از اونجا به بعد بگو !
کوک : عا ... باشه ... به ا.ت گفتم سوار ماشین بشه و تا عمارت فقط گریه کردم و وقتی ام که اومدم داخل و پارک کردم آخرین چیزی که یادمه اینکه من افتادم زمین !
تهیونگ: در واقع نیوفتادی زمین !
کوک : چی؟
تهیونگ: ا.ت گرفته بودت!
کوک لبخندی میزنه و میگه : اون همیشه فوق العاده بوده ..
تهیونگ خیره به کوک نگاه میکنه و میگه : خب بگذریم... گفتی ا.ت چی بهت گفته بود؟
کوک : گفت دنبال چیزی نگردی و چیزی رو میخواستی قبلا پیدا کردی !
تهیونگ به فکر عمیقی فرو میره و آروم کلمات رو زیر لب زمزمه میکنه: کتاب ... آخرش... قبلش ... تهش ... اونچه میخواستم .. پیدا شدن ... استرس ... دنبال چیزی نگردم... کمکت بهم ...
تهیونگ یهو به سرعت برمیگرده سمت کوک و بهش خیره میشه و چشماش که حالا درشت شده بودن برق میزنه
کوک با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه: چیشده؟
تهیونگ: فهمیددددمممم ...
کوک : چی روووو؟
تهیونگ: برای نجات ا.ت باید دفترچه اش رو بخونیم .. دفترچه ی خاطراتش رو !!!
پارت : ۵۵
دکتر : من واقعا متاسفم ایشون رفتن کما ..
کوک : من نمیفهمم ... (گریه)
دکتر آروم سرشو به چپ و راست تکون میده و سرشو میندازه پایین
کوک آروم با صدای گرفته میگه : میشه بزارید ببینمش؟
دکتر : اما ...
تهیونگ خودشو وارد بحث میکنه و وسط حرف دکتر میپره و میگه : کوک این اصلا مهم نیس که ا.ت کجا رفته ...
کوک با چشمایی که از شدت گریه قرمز شده بودن به سمت تهیونگ برگشت و گفت : مهم نیس؟ چی پس مهمه؟ چی مونده که مهم باشه؟
تهیونگ: ببین کوک نگفتم ا.ت مهم نیس یا یه چیزی تو این مایه ها ...
کوک : چرا دقیقااااااا گفتی ا.ت مهم نیسسسس(داد و گریه)
تهیونگ: نه ... ا.ت خیلی هم مهمه ... من گفتم حالش مهم نیس ..
کوک : مهمه ... معلومه که حالش هم مهمه
تهیونگ: خیلی خب... خیلی خب ... ا.ت حالش هم مهمه ... ولی اون چیزی که الان مهم تر از ایناس ... کمک بهش عه !
اون ازمون کمک خواست !
کوک نفس عمیقی میکشه که کمی آروم شه و بعد میگه : خب ... باید چیکار کنیم ؟! کاری از دستمون بر نمیاد که !!!
تهیونگ لحظه به فکر فرو میره و بعد میگه : ایده ای ندارم ... شاید بهتر باشه اگه توضیح بدی دقیقا اون روز که رفتی دنبال ا.ت و پدرتو کشتی چه اتفاقی افتاد!
کوک نگاهی به ته میکنه و میگه : مطمئنی کمکی میکنه؟
تهیونگ: شک نکن کمک میکنه !
کوک : عاها .. خیلی خب باشه... اون موقع که من رسیدم انگار به اگت چیزی خورنده بود و ا.ت حالت عادی نداشت و اون همش میگفت که زندگیم رو نابود میکنه و نمیدونم ا.ت دیگه عاشقم نخواهد بود و هیچ وقت هم نخواهد شد و من در عشق یک طرفه ام خواهم سوخت و ... راستش حرفاش زیاد یادم نیس ولی خب کلی یادمه ...
تهیونگ: خب ...
کوک : گفت ا.ت رو میکشه و ... منم گفتم خودمو میکشم و
تهیونگ پرید وسط حرف کوک و گفت : تا کشتن پدرت رو میدونم از اونجا به بعد بگو !
کوک : عا ... باشه ... به ا.ت گفتم سوار ماشین بشه و تا عمارت فقط گریه کردم و وقتی ام که اومدم داخل و پارک کردم آخرین چیزی که یادمه اینکه من افتادم زمین !
تهیونگ: در واقع نیوفتادی زمین !
کوک : چی؟
تهیونگ: ا.ت گرفته بودت!
کوک لبخندی میزنه و میگه : اون همیشه فوق العاده بوده ..
تهیونگ خیره به کوک نگاه میکنه و میگه : خب بگذریم... گفتی ا.ت چی بهت گفته بود؟
کوک : گفت دنبال چیزی نگردی و چیزی رو میخواستی قبلا پیدا کردی !
تهیونگ به فکر عمیقی فرو میره و آروم کلمات رو زیر لب زمزمه میکنه: کتاب ... آخرش... قبلش ... تهش ... اونچه میخواستم .. پیدا شدن ... استرس ... دنبال چیزی نگردم... کمکت بهم ...
تهیونگ یهو به سرعت برمیگرده سمت کوک و بهش خیره میشه و چشماش که حالا درشت شده بودن برق میزنه
کوک با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه: چیشده؟
تهیونگ: فهمیددددمممم ...
کوک : چی روووو؟
تهیونگ: برای نجات ا.ت باید دفترچه اش رو بخونیم .. دفترچه ی خاطراتش رو !!!
۱۷.۲k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.