عشق غرور
⭕️ عشق غرور
قسمت پایانی
گفت : سلام به مغرور ترین ، لجباز ترین ، زیبا ترین و مهربان ترین دختری که من می شناسم دوران رنج و سختی به سر رسیده بهتر است که گذشته را به باد فراموشی بسپاریم ما هر دو خوب می دانیم که درد و غم چاشنی عشق است حالا بگو که مرا بخشیده ای . غزاله همچنان سکوت اختیار کرده بود . می دانم که باعث این همه ناراحتی کسی جز خودمان نبوده قبول کن که هر دو مقصر بودیم با این حال من همه تقصیرات را به گردن می گیرم و تقاضای عفو دارم خواهش می کنم حرفی بزن کلمه ای بگو ولی این طور نگاهم نکن باور کن اگر دشنامم دهی و مرا از خود برانی با جان و دل می پذیرم . از جا برخاست و به طرف پنجره رفت و گفت خواهش می کنم رفتار گذشته را در پیش نگیر این حس لعنتی را از خود دور کن به زیبایی زندگی نگاه کن به آینده ای که در پیش رو داریم فکر کن به جان عزیزت قسم اگر این بار دست رد به سینه ام بزنی برای همیشه با تو و این دنیای لعنتی خداحافظی خواهم کرد و برای همیشه راحت خواهم شد من زندگی بدون تو را نمی خواهم چرا نمی خواهی باور کنی که تو در ذره ذره وجودم پنهان شدی و با من زندگی می کنی چرا نمی خواهی بفهمی که من در طی این سال ها به امید رسیدن به تو زنده مانده ام . من بدون تو هیچ ! هیچ ! به طرف غزاله برگشت او صورتش را با دست هایش پوشانده بود و گریه می کرد تقریباً به هق هق افتاده بود .
ـ تو داری گریه می کنی خدای من حیف از این چشم ها نیست که اشک بریزند بعد دست های او را از صورتش بر داشت نگاهش را به دیده پر اشک غزاله دوخت چقدر این چشم ها را دوست داشت . و با صدای مرتعش و لرزان گفت : نه هرگز نخواستم که غم و ناراحتی تو را ببینم من خیلی خود خواه هستم همین الان می روم . با نا امیدی رویش را بر گرداند غزاله دستش را گرفت و گفت : خواهش می کنم بمان اگر مسئله عفو و بخشش باشد این تو هستی که باید مرا ببخشی من با رفتار نا درست خود تو را ناراحت کردم . فرید با لکنت گفت : می دانستم تو همیشه مهربان و با گذشت بودی دوستت دارم غزاله . او سپس بوسه ای بر روی دستهای غزاله زد . او چشمانش را بست گونه هایش از شرم سرخ شدند .
ـ دوستت دارم تا بی نهایت چون هر چه فکر می کنم نمی توانم به آن اندازه و مقدار بدهم . دیگر هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند ما را از هم جدا کند حالا بلند شو دلم می خواهد در این شب به یاد ماندنی همسر آینده ام را به تمامی دوستان و آشنایان و فامیل معرفی کنم . غزاله با بهت نگاهش کرد .
ـ تو شوخی می کنی مثل این که یادت رفته من بیمارم و اینجا هم بیمارستان است . من که اجازه خروج ندارم فرید لبخند شیطنت آمیزی زد : ما هر دو بیماریم و دکتر معالج هم کسی جز خودمان نیست خواهش می کنم . به اندازه کافی دیر شده . بعد با صدای بلند بهنام را صدا کرد وقتی او وارد شد فرید با شتاب به طرف او رفت و از روی شوق او را در آغوش گرفت و گفت : متشکرم ، متشکرم بهنام من این خوشبختی را مدیون تو هستم امیدوارم که بتوانم جبران کنم .
بهنام از شوق از گوشه چشمش قطره اشکی فرو چکاند و گفت : خوشحالم فرید امیدوارم که خوشبخت شوید . فرید گفت : یک خواهش دارم می توانی رئیس بخش را متقاعد کنی که اجازه دهد موقتاً او را به میهمانی ببریم ؟ بهنام گفت : تو دیوانه شدی چنین چیزی امکان ندارد .
فرید با نگاه به او التماس کرد . او به طرف بخش پرستار ها رفت و موضوع را با پرستار در میان گذاشت او اظهار مخالفت کرد ناگهان فکری به ذهنش رسید .
ـ خواهش می کنم با دکتر معالج بیمار تماس بگیرید و از او اجازه بگیرید .
رئیس بخش گفت : در این وقت شب ایشان ناراحت می شوند من نمی توانم چنین کاری کنم .
بهنام سر در گم شده بود اگر خودش شخصاً با شراره صحبت می کرد مشکلش حل می شد ؟ ولی غرورش چه می شد آیا به اندازه کافی خرد نشده بود وقتی چشمش به فرید و غزاله افتاد التماس را در چشمانشان دید . دلش نیامد که دل آنها را بشکند پس رو به رئیس بخش کرد .
ـ می بخشید آقا ! من یکی از دوستان نزدیک خانم دکتر هستم لطفاً با منزل آنها تماس بگیرید من خودم با ایشان صحبت می کنم پرستار مربوطه سر باز زد و گفت که اجازه چنین کاری را ندارد . خلاصه بعد از خواهش های مکرر بهنام شماره منزل آنها را در اختیار او قرار داد و گفت : بهتر است خود شما این کار را بکنید . بهنام مردد ایستاده بود با دست های لرزان گوشی را گرفت دچار اضطراب شدیدی شده بود گوشی تلفن بعد از دو بار زنگ خوردن بر داشته شد صدای مادر شراره از آن سوی خط شنیده شد .
ـ بله بفرمایید .
بهنام سلام کرد : می بخشید خانم این وقت شب مزاحم شدم با خانم دکتر یوسفی کار داشتم مسئله ای مهم پیش آمده که باید با ایشان در میان بگذارم . مادر شراره بعد از پاسخ دادن به تعارف بهنام شراره را صدا کرد بعد از دقایقی شراره گوشی را گرفت : بفرمایی
قسمت پایانی
گفت : سلام به مغرور ترین ، لجباز ترین ، زیبا ترین و مهربان ترین دختری که من می شناسم دوران رنج و سختی به سر رسیده بهتر است که گذشته را به باد فراموشی بسپاریم ما هر دو خوب می دانیم که درد و غم چاشنی عشق است حالا بگو که مرا بخشیده ای . غزاله همچنان سکوت اختیار کرده بود . می دانم که باعث این همه ناراحتی کسی جز خودمان نبوده قبول کن که هر دو مقصر بودیم با این حال من همه تقصیرات را به گردن می گیرم و تقاضای عفو دارم خواهش می کنم حرفی بزن کلمه ای بگو ولی این طور نگاهم نکن باور کن اگر دشنامم دهی و مرا از خود برانی با جان و دل می پذیرم . از جا برخاست و به طرف پنجره رفت و گفت خواهش می کنم رفتار گذشته را در پیش نگیر این حس لعنتی را از خود دور کن به زیبایی زندگی نگاه کن به آینده ای که در پیش رو داریم فکر کن به جان عزیزت قسم اگر این بار دست رد به سینه ام بزنی برای همیشه با تو و این دنیای لعنتی خداحافظی خواهم کرد و برای همیشه راحت خواهم شد من زندگی بدون تو را نمی خواهم چرا نمی خواهی باور کنی که تو در ذره ذره وجودم پنهان شدی و با من زندگی می کنی چرا نمی خواهی بفهمی که من در طی این سال ها به امید رسیدن به تو زنده مانده ام . من بدون تو هیچ ! هیچ ! به طرف غزاله برگشت او صورتش را با دست هایش پوشانده بود و گریه می کرد تقریباً به هق هق افتاده بود .
ـ تو داری گریه می کنی خدای من حیف از این چشم ها نیست که اشک بریزند بعد دست های او را از صورتش بر داشت نگاهش را به دیده پر اشک غزاله دوخت چقدر این چشم ها را دوست داشت . و با صدای مرتعش و لرزان گفت : نه هرگز نخواستم که غم و ناراحتی تو را ببینم من خیلی خود خواه هستم همین الان می روم . با نا امیدی رویش را بر گرداند غزاله دستش را گرفت و گفت : خواهش می کنم بمان اگر مسئله عفو و بخشش باشد این تو هستی که باید مرا ببخشی من با رفتار نا درست خود تو را ناراحت کردم . فرید با لکنت گفت : می دانستم تو همیشه مهربان و با گذشت بودی دوستت دارم غزاله . او سپس بوسه ای بر روی دستهای غزاله زد . او چشمانش را بست گونه هایش از شرم سرخ شدند .
ـ دوستت دارم تا بی نهایت چون هر چه فکر می کنم نمی توانم به آن اندازه و مقدار بدهم . دیگر هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند ما را از هم جدا کند حالا بلند شو دلم می خواهد در این شب به یاد ماندنی همسر آینده ام را به تمامی دوستان و آشنایان و فامیل معرفی کنم . غزاله با بهت نگاهش کرد .
ـ تو شوخی می کنی مثل این که یادت رفته من بیمارم و اینجا هم بیمارستان است . من که اجازه خروج ندارم فرید لبخند شیطنت آمیزی زد : ما هر دو بیماریم و دکتر معالج هم کسی جز خودمان نیست خواهش می کنم . به اندازه کافی دیر شده . بعد با صدای بلند بهنام را صدا کرد وقتی او وارد شد فرید با شتاب به طرف او رفت و از روی شوق او را در آغوش گرفت و گفت : متشکرم ، متشکرم بهنام من این خوشبختی را مدیون تو هستم امیدوارم که بتوانم جبران کنم .
بهنام از شوق از گوشه چشمش قطره اشکی فرو چکاند و گفت : خوشحالم فرید امیدوارم که خوشبخت شوید . فرید گفت : یک خواهش دارم می توانی رئیس بخش را متقاعد کنی که اجازه دهد موقتاً او را به میهمانی ببریم ؟ بهنام گفت : تو دیوانه شدی چنین چیزی امکان ندارد .
فرید با نگاه به او التماس کرد . او به طرف بخش پرستار ها رفت و موضوع را با پرستار در میان گذاشت او اظهار مخالفت کرد ناگهان فکری به ذهنش رسید .
ـ خواهش می کنم با دکتر معالج بیمار تماس بگیرید و از او اجازه بگیرید .
رئیس بخش گفت : در این وقت شب ایشان ناراحت می شوند من نمی توانم چنین کاری کنم .
بهنام سر در گم شده بود اگر خودش شخصاً با شراره صحبت می کرد مشکلش حل می شد ؟ ولی غرورش چه می شد آیا به اندازه کافی خرد نشده بود وقتی چشمش به فرید و غزاله افتاد التماس را در چشمانشان دید . دلش نیامد که دل آنها را بشکند پس رو به رئیس بخش کرد .
ـ می بخشید آقا ! من یکی از دوستان نزدیک خانم دکتر هستم لطفاً با منزل آنها تماس بگیرید من خودم با ایشان صحبت می کنم پرستار مربوطه سر باز زد و گفت که اجازه چنین کاری را ندارد . خلاصه بعد از خواهش های مکرر بهنام شماره منزل آنها را در اختیار او قرار داد و گفت : بهتر است خود شما این کار را بکنید . بهنام مردد ایستاده بود با دست های لرزان گوشی را گرفت دچار اضطراب شدیدی شده بود گوشی تلفن بعد از دو بار زنگ خوردن بر داشته شد صدای مادر شراره از آن سوی خط شنیده شد .
ـ بله بفرمایید .
بهنام سلام کرد : می بخشید خانم این وقت شب مزاحم شدم با خانم دکتر یوسفی کار داشتم مسئله ای مهم پیش آمده که باید با ایشان در میان بگذارم . مادر شراره بعد از پاسخ دادن به تعارف بهنام شراره را صدا کرد بعد از دقایقی شراره گوشی را گرفت : بفرمایی
- ۱۰۵.۵k
- ۰۷ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط