داستانک طنازی
💥طنازی!
توی دلش صدای غر زدن هایش بلند بود:« دوباره خوشمزگیش گل کرد تا مجلس رو گرم دید و چشمها به سمتش خیره شد، باز شروع کرد.. »
کف دستان و پشت کتف هایش به عرق نشست. مدام گوشه ی لباسش را مرتب می کرد و خودش را مشغول نشان می داد. هر وقت نگاه بقیه متوجه او نبود، ذره ذره کناره ی ناخنش را می جوید. قهقه ی دیگران که به هوا رفت، او هم لبخندی مصنوعی به لب هایش نشاند اما در دلش بیشتر و بیشتر حرص خورد. شوهرش هم بی خیال می گفت و می خنداند. سرخوش، پوست میوه را با چاقو می گرفت و تعریف می کرد. آنقدر تعریف می کرد و غرق حرف می شد که پوست کندن همان یک میوه، نیم ساعتی طول کشید.
🔸 انگار نه انگار که این همه دم گوشش توصیه کرده بود. تذکر داده و با هزار دلیل راضی اش کرده بود. حتی آن وقت که شوهرش موهای کم پشتش را جلوی آینه شانه می کرد و او هم روسری رنگی مهمانی اش را مرتب گره می زد هم یادآوری کرد: مرد یادت نره .. باز نری توی گود خاطراتت و هی بگی و بگی و ما رو ضایع کنی و همه رو به ریش ما بخندونی! اصلا خوشم نمیاد من و بچه هات رو جلوی بقیه مسخره میکنی."
مرد هم بی توجه ابرو بالا انداخت و جواب داد: خانوم من کجا مسخره کردم. اصلا کسی چیزی نمی فهمه. اینها همه شوخیه.
- چرا، خیلی هم خوب می فهمند. پسرت نوجوون شده.. حساسه. فکر می کنه داری مسخره اش می کنی جلوی بقیه.
با لبخندی جواب داد:باشه خانم. اصلا از بدی چیزی نمی گم. شوهر بامزه داری. اصلا قدر نمی دونی.
هیچ نخندید. به تندی نگاهش کرد: میخوام صد سال از خوبی هامون هم نگی ..اونقدر مثلا طناز می شی! که یادت می ره دیگه چی به چیه.. آخه همه چی رو که جلوی بقیه تعریف نمی کنند. جزییات خونه رو فاش نمی کنند.
مرد از سر اجبار و کلافه جواب داد: باشه خانم ، باشه ..
دوباره پایان قصه همان شد. مهمانی تمام شد. از خانه میزبان بیرون آمدند. به محض نشستن در ماشین، بحث و جدلشان آغاز شد.
#احترام_زوجین
#احترام_به_فرزندان
#بدگویی
#همسرداری
#زندگی_بهتر
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
توی دلش صدای غر زدن هایش بلند بود:« دوباره خوشمزگیش گل کرد تا مجلس رو گرم دید و چشمها به سمتش خیره شد، باز شروع کرد.. »
کف دستان و پشت کتف هایش به عرق نشست. مدام گوشه ی لباسش را مرتب می کرد و خودش را مشغول نشان می داد. هر وقت نگاه بقیه متوجه او نبود، ذره ذره کناره ی ناخنش را می جوید. قهقه ی دیگران که به هوا رفت، او هم لبخندی مصنوعی به لب هایش نشاند اما در دلش بیشتر و بیشتر حرص خورد. شوهرش هم بی خیال می گفت و می خنداند. سرخوش، پوست میوه را با چاقو می گرفت و تعریف می کرد. آنقدر تعریف می کرد و غرق حرف می شد که پوست کندن همان یک میوه، نیم ساعتی طول کشید.
🔸 انگار نه انگار که این همه دم گوشش توصیه کرده بود. تذکر داده و با هزار دلیل راضی اش کرده بود. حتی آن وقت که شوهرش موهای کم پشتش را جلوی آینه شانه می کرد و او هم روسری رنگی مهمانی اش را مرتب گره می زد هم یادآوری کرد: مرد یادت نره .. باز نری توی گود خاطراتت و هی بگی و بگی و ما رو ضایع کنی و همه رو به ریش ما بخندونی! اصلا خوشم نمیاد من و بچه هات رو جلوی بقیه مسخره میکنی."
مرد هم بی توجه ابرو بالا انداخت و جواب داد: خانوم من کجا مسخره کردم. اصلا کسی چیزی نمی فهمه. اینها همه شوخیه.
- چرا، خیلی هم خوب می فهمند. پسرت نوجوون شده.. حساسه. فکر می کنه داری مسخره اش می کنی جلوی بقیه.
با لبخندی جواب داد:باشه خانم. اصلا از بدی چیزی نمی گم. شوهر بامزه داری. اصلا قدر نمی دونی.
هیچ نخندید. به تندی نگاهش کرد: میخوام صد سال از خوبی هامون هم نگی ..اونقدر مثلا طناز می شی! که یادت می ره دیگه چی به چیه.. آخه همه چی رو که جلوی بقیه تعریف نمی کنند. جزییات خونه رو فاش نمی کنند.
مرد از سر اجبار و کلافه جواب داد: باشه خانم ، باشه ..
دوباره پایان قصه همان شد. مهمانی تمام شد. از خانه میزبان بیرون آمدند. به محض نشستن در ماشین، بحث و جدلشان آغاز شد.
#احترام_زوجین
#احترام_به_فرزندان
#بدگویی
#همسرداری
#زندگی_بهتر
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
۴.۲k
۱۶ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.