.
.
سید الاسرای ایرانی که هیجده سال در اسارت بود.
نون و پنیر نداریم، نان که داریم!
مظلوم بود و ساده زندگی میکرد. اگر ده نوع غذا هم سر سفره بود، فقط از یکی میخورد. به خانه که میآمد و گاهی غذا آماده نبود می گفت خانم نان و پنیر که داریم، اگر نداریم نان که داریم همان را با هم میخوریم. هر موضوعی که پیش میآمد نظر من را میپرسید و قبول میکرد. احترامش به زن فوق العاده بود. مهربان بود و اگر هم عصبانی میشد، تنها عکس العملش این بود که توی خودش میرفت. در اثر شکنجههای سخت جانباز 75 درصد شده بود و من توقعی نداشتم.
یادت نره من برگشتم!
یک ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسمهای مختلف برای سخنرانی دعوت میشد. یک روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت کند. تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمیگردد. من هم طبق روال هر روز شروع کردم به انجام کارهایم. شب که شد شام خوردم و ظرفها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم. بعد هم در ورودی را قفل کردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان کجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نکرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در میآید. کمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم کیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمیدانستم چکار کنم. در را که باز کردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت میخواست جایی برود، میگفت "یادت نره من برگشتم!" پلههای جدایی
لحظه شهادتش تلخ ترین لحظه زندگی ام بود. نوزدهم مرداد سال 88 بود. شام خورده بودیم و حسین می خواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشکلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت می خواهم توی سالن کنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم. آخرین پله که رسیم دیدم صدای سرفه اش بلند شد. بخاطر شکنجه هایی که شده بود حالش بدی داشت و همیشه سرفه می کرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه کردم دیدم به پشت افتاده. نمیدانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا کرده بود. به سختی نفس میکشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان حسین دیگر نگاهم را نمیدید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس میکرد...
.
#سرلشکر
#آزاده
#حسین_لشکری
#خلبان
#جنگنده
#نیروی_هوایی
#شهید
#ارتش
#بسیج
#بسیجی
#شیعه
#ایران
سید الاسرای ایرانی که هیجده سال در اسارت بود.
نون و پنیر نداریم، نان که داریم!
مظلوم بود و ساده زندگی میکرد. اگر ده نوع غذا هم سر سفره بود، فقط از یکی میخورد. به خانه که میآمد و گاهی غذا آماده نبود می گفت خانم نان و پنیر که داریم، اگر نداریم نان که داریم همان را با هم میخوریم. هر موضوعی که پیش میآمد نظر من را میپرسید و قبول میکرد. احترامش به زن فوق العاده بود. مهربان بود و اگر هم عصبانی میشد، تنها عکس العملش این بود که توی خودش میرفت. در اثر شکنجههای سخت جانباز 75 درصد شده بود و من توقعی نداشتم.
یادت نره من برگشتم!
یک ماه و نیم از آمدنش گذشته بود. توی این مدت دائم به مراسمهای مختلف برای سخنرانی دعوت میشد. یک روز به دانشگاه تهران رفته بود تا برای دانشجوها صحبت کند. تماس گرفت و گفت شام آنجا مهمان است و دیر به خانه برمیگردد. من هم طبق روال هر روز شروع کردم به انجام کارهایم. شب که شد شام خوردم و ظرفها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم. بعد هم در ورودی را قفل کردم و خوابیدم. یادم رفته بود حسین به ایران بازگشته و الان کجاست و قرار است به خانه برگردد. هنوز به آمدنش عادت نکرده بودم. لحظاتی بعد دیدم صدای در میآید. کمی ترسیدم. رفتم پشت در و پرسیدم کیه؟ تازه یادم آمد حسین پشت در است و از خجالت نمیدانستم چکار کنم. در را که باز کردم خودش هم فهمید. گفت خانم من را یادت رفته بود؟ از آن موقع به بعد هر وقت میخواست جایی برود، میگفت "یادت نره من برگشتم!" پلههای جدایی
لحظه شهادتش تلخ ترین لحظه زندگی ام بود. نوزدهم مرداد سال 88 بود. شام خورده بودیم و حسین می خواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشکلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت می خواهم توی سالن کنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم. آخرین پله که رسیم دیدم صدای سرفه اش بلند شد. بخاطر شکنجه هایی که شده بود حالش بدی داشت و همیشه سرفه می کرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه کردم دیدم به پشت افتاده. نمیدانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا کرده بود. به سختی نفس میکشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان حسین دیگر نگاهم را نمیدید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس میکرد...
.
#سرلشکر
#آزاده
#حسین_لشکری
#خلبان
#جنگنده
#نیروی_هوایی
#شهید
#ارتش
#بسیج
#بسیجی
#شیعه
#ایران
۷۴۶
۰۸ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.