یکروز داشتم میرفتم آشغالا رو بزارم دم در کنار سطل آشغال ک
یکروز داشتم میرفتم آشغالا رو بزارم دم در کنار سطل آشغال کوچه ی ما یه زمین خالی خیلی خیلی بزرگ هست شب بود ساعت ۱۰ آشغالارو که گذاشتم یه مرد سیاه با صورت سفید داشت نگاهم میکرد فکر کرد از این معتاداس رسیدم خونه گوشیم زنگ شمارش ۵۵۵ بود اصلا صدای وحشتناکشو یادم نمیره گفت بیا تو انباری....منم فکر کردم دوستامن رفتم پارکینگ(انباری مون اونجاس) همون مرد سفید رو دیدم حس بدی داشتم گفتم من از این شوخیا نمیترسم رفتم نزدیک تر دیدم صورتش خونیه گفتم خوبی. به انباری اشاره کرد رفتم تو انباری خونم جسد همون مرد رو دیدم نصف بدنش بود و روی دیوار نوشته من گم شدم زهره ام ترکید رفتم بالا به برادرم گفتم دو تایی اومدیم پایین جسدی نبود ولی نوشته بود من مرگ هستم....روز بعدش دیگه هیچ ردی نبود و من دیگه ندیدمش
۴.۵k
۰۳ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.