زندگی رویایی🧝‍♀️ ✨

لیا رفت من رفتم تو اتاقم نشستم جلوی میز ارایشم و هم زمان که موهامو شونه میکردم به حرف های لیا راجبه عشق فکر کردم به خودم فکر کردم
ات. یعنی تا به حال من عاشق شدم اصلا عشق چجوریه کا ادما وقتی درگیر اون میشن نمیفهمن دارن چیکار میکنن یعنی عشق چجوریه که ادما برای عشقشون تا پای مرگ میرن حتی جونشونم برای اون فرد میدن من اصلا متوجه نمیشم ولی امید وارم عشقی که من دچارش میشم در اینده اون حس دو طرفه باشه لباسمو عوض کردم رفتم دراز کشیدم رو تخت سلطنتیم هر کاری کردم که خوابم ببره ولی تلاشم هیچ نتیجه ای نداد تصمیم گرفتم برم کتاب بخونم این کتاب یه رمان عاشقانه بود که وسطش حتی متوجه نشدم که چجوری خوابم برد
پرش زمانی به صبح 🔆🔅
با نور خورشید چشمام رو اروم اروم باز کردم نشستم رو تخت و خمیازه ای کشیدم رفتم 🚾 و کارای لازمو انجام دادم موهامو شونه کردم گوجه ای بستم لباس عوض کردم و رفتم پایین نشستم سر میز با پدر و مادرم شروع به خوردن صبحانه کردم که یکدفعه پدرم گفت
پ. ات پادشاه سرزمین گاردنفیت( همینجوری یه اسم از خودم در اوردم 😁)
من و مادرت رو به یک هفته مهمانی دعوت کرده ولی تو باید یک هفته توی قصر تنها باشی و هر جا که خواستی بری هم باید به من خبر بدی و حتما باید چندین ببادیگارد همرات باشه و راس ساعت 8 خونه باشی



پایان پارت 7



لایک و فالو یادت نره موچی کوچولو بوس بوس😘😘😘
❤️‍🩹🥲
دیدگاه ها (۱)

بیب من برمیگردمپارت : 70قرص رو خوردم بلند شدم پ خواستم برم ا...

part21🦋جیمین«وقتی رسیدیم خونه اول رفتم آنا رو گذاشتم تو اتاق...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط