P32
ویو نامجون
یونگی. پس خودم باید دست به کار شم
جین. خیر شما هیچ کاری نمیکنی چون شام حاضره و ممکنه سرد شه
یونگی. ایول غذا
جین. اره اره غذا
نامجون. هوسوک کجاست؟
یونگی. خواب
نامجون. برو بیدارش کن بیاد شام ب......
نامجوم داشت حرف میزد که یونگی به سرعت وسط حرف زدنش غیبش زد
نامجون. فکر کنم خودم باید بیدارش کنم
جین. دستت طلا عزیزم
نامجون. اخخخخخخ خدااااااا من چه گیری کردم با اینا
جیمین. حرص نخور هیونگ باید عادت کنی
نامجون. گومشو الان خودت رو میفرستم ها
جیمین. غلط کردم بای
نامجون. چرا سرپرستی اینا رو قبول کردم؟
نامجون درحالی که از پله ها بالا میرفت با خودش گفت
به بالا که رسید سمت اتاق یونگی و هوسوک رفت در رو به ارومی باز کرد و وارد شد اما در رو پشت سرش نبست
وایساد بالا سر هوسوک و به چهره مظلومش نگاه کرد و با خودش گفت: این بچه هیچ کناهی نکرده که بخواد اینجا باشه
بعد این حرف کمی روی زانوهاش خم شد و کمی هوسوک رو تکون داد تا بیدار شه و رو به هوسوک گفت: هی پسر جون بیدار شو
بعد این کار کمی منتظر مون تا ببینه هوسوک بیدار میشه یا نه اما بعد مدتی یک جمله ی«هوممم»مانندی ازش دریافت کرد
دوباره تکونش داد اما اینبار کمی محکم تر این کار رو کرد و گفت: بچه جون بیدار شو غذا حاضره
هوسوک بعد از اینکه تحملش تموم شد و کنجکاویش زیاد به زور چشماش رو باز کرد تا ببینه کیه که
خواب راحت و زیباش رو به هم زده وقتی............
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.